نگاهی به ساختار اجتماعی اندیشه مولوی در مثنوی 3
نگاهی به ساختار اجتماعی اندیشه مولوی در مثنوی 1
عشق در عرفان اسلامی از دیدگاه عبدالرحمن جامی
جلوه های عرفان در شعر جامی
انسان در شعر سنایی غزنوی 2
انسان در شعر سنایی 1
آغاز شعر عرفانی فارسی 2
4. شعر عرفانی فارسی
پیش از سنایی، شعر عرفانی فارسی به معنای واقعی کلمه نداریم، بلکه خردهالگوهایی برای این نوع شعر داریم که از تمایلات روحی اقشار جامعه و در اینجا شاید بهتر باشد بگوییم، یک طبقه خاص و درعین حال وسیع اجتماعی برخاستهاند و بدین دلیل، بیشتر قالب کوتاه رباعی یا دوبیتی یا احیاناً غزل، آن نیز اغلب بدون نام سراینده خود، به خویش گرفتهاند. این، امری طبیعی است و به همان اصلی بازمیگردد که دکتر شوقی ضیف درباره گمنامبودن سرایندگان برخی قصاید و قطعات دوره جاهلیت اعراب ذکر میکند؛ یعنی مشارکت جمعی در تکمیل آنها (ضیف، 1376: 116) و برتلس هم، آنجا که از منشأ خلقی رباعیات عرفانی سخن میگوید، به این اصل اشاره دارد (برتلس، 1376: 54 و60). با این حال، اگر این خردهالگوها نبود، چه بسا سنایی نمیتوانست ظهور یابد یا با این قوت، ظهور یابد. البته هر پژوهشگر، از یک مورد خاص، مانند حلاج یا باباکوهی یا باباطاهر یا خواجهعبدالله انصاری یا ابوسعیدابوالخیر به عنوان سرآمد این نوع شعر نام برده است؛ اما چنانچه به نقیض تاریخی بر نخوریم، مانعی ندارد تا وجود تعدد را در این باره بپذیریم.
برتلس، پیشینه شعرعرفانی فارسی را در درون گستره تصوف ایرانی میجوید و از این رهگذر به باباکوهی میرسد (همان:71) و البته، نقش خواجه عبدالله انصاری را نیز در مرحله گذار از نثر به نظم مهم میداند (همان: 94). به دنبال او، پطروشفسکی هم بر این دیدگاه میرود (پطروشفسکی، 1350: 135ـ125). چنین دیدگاهی در برابر دیدگاه دیگری قرار دارد که ابوسعید ابوالخیر را پیشگام این نوع
شعر میشمارد (برتلس، 1376: 71) و گویا نخستین بار، هرمان اته، با انتشار برخی اشعار فارسی منسوب به او، بر این دیدگاه رفته باشد. ناگفته نماند که اته در تاریخ ادبیات فارسی با یک چرخش آشکار، به باباکوهی میرسد (اته، 1356: 132ـ131).
با این همه، دکتر شفیعی کدکنی، دیدگاه برتلس را مردود میداند و در این باره به همان ابوسعید بازمیگردد، ضمن اینکه وجود افراد دیگری پیش از او را نیز که تذوقی در شعر عرفانی کردهباشند، حتمی میشمارد (ابنمنور، 1381، بخش اول: صد و شش). قبلاً، علامه محمد قزوینی انتساب دیوان اشعار به باباکوهی را مردود دانسته بود (جنید شیرازی، 1328: 384ـ380 و 556ـ550). دکتر شفیعی کدکنی، همچنین طی یک مقاله مجزا، از اسنادی نویافته سخن میگوید که نخستین اشعار عرفانی فارسی را تا ابوذر بوزجانی، عارف شاعر کرامی اواسط قرن چهارم، پیش میبرد (شفیعی کدکنی، 1376: 462ـ431) و استاد بدیعالزمان فروزانفر و دکتر عبدالحسین زرینکوب را با جرح و تعدیل در نوشتههای این دو تن، به عنوان پایبندان به این دیدگاه میشمارد (همان: 434) و ضمناً بر اینکه همزمان با وی یا اندکی پیش و پس از آن هم، چه بسا کسانی مانند ابوالقاسم بشر یاسین، ابوعلی واعظ سرخسی، ابوعلی دقاق و ابوالحسن بستی، اشعاری عرفانی به زبان فارسی سرودهاند، تأکید میورزد (همان: 431، زیرنویس).
در باره حلاج، جای تردید نیست که با وجود بازماندن اشعاری عربی از او، شعری به فارسی نسرودهاست و گویا دیوان فارسی منسوب به وی هم، از کمالالدین حسین خوارزمی باشد (ابنمنور، بخش اول: صد و پنج).
کسی که تا اندازهای در این باره پذیرفتهتر مینماید، باباطاهر است؛ اما سند محکمی وجود ندارد تا نشان دهد که دوبیتیهای محلی او در میان عرفای متقدم رواجی یافته باشد؛ به ویژه که این دوبیتیها بیشتر حاوی مسائل احساسی عام است تا مسائل عرفانی خاص. اصولاً در ورود باباطاهر به سطح تخصصی عرفان، جای بحث وجود دارد؛ زیرا همشهری او عینالقضات همدانی، با وجود ذکر ابیاتی از اشعار محلی کسانی مانند بندار رازی و ابوالعباس قصاب آملی از اشعار وی ذکری به میان نمیآورد (عینالقضات همدانی، 1362، ج 2: 82 و173).
وضعیت خواجه عبدالله نیز در این باره بهتر از حلاج و باباکوهی و باباطاهر نیست و اشعاری که به فارسی از او دانسته شدهاست، اسناد مطمئنی ندارد. اینجاست که یکی از پژوهشگران معاصر عرب، ضمن اشاره به برخی مستندات اشعار عربی و فارسی وی مانند طبقات الشافعیه سبکی و الذیل علی طبقات الحنابله ابنرجب و کشف الظنون حاجیخلیفه (افغانی، بیتا: 112)، مینویسد: «متأسفانه اشعار بسیاری به نام او منتشر شدهاست که درواقع از وی نباید باشد؛ چنان که کوفسکی در سال 1895 در مجله پترزبورگ بیست قطعه از این اشعار را نشر کرد؛ سپس بوگدانف این اشعار را با ترجمه انگلیسی
آنها در سال 1993 در مجله جمعیت آسیایی بنگال تحت عنوان ترانههای پیر هرات نشر نمود که بیشترشان را از کتاب مزیف منحولی تحت عنوان کنزالسالکین و زادالعارفین گرفته بود. همچنین اشعار و رباعیات و منظومههای دیگری به نام او منتشر گردیدهاست که از طرز ادا و افاده این اشعار و تحقیق در باره آنها چنین برمیآید که درواقع از وی نیست» (همان: 113).
پس در این باره ناچار به همان ابوسعید روی میآوریم که تاکنون دستکم سه بیت قابل استناد از او بازماندهاست (ابنمنور، بخش اول: 203ـ202). البته دیوانی نیز به وی منسوب داشتهاند که بارها چاپ شدهاست، اما بر پایه تصریح شرححالنویسان او، این دیوان نسبتی با وی ندارد. به هر حال، نقش ابوسعید در پیدایش شعر عرفانی فارسی بسیار مهم بودهاست. او عملاً در راه ارائه تأویلهای عرفانی از شعر و بیان اغراض عرفانی با شعر گامهای مؤثری برداشت و مجاهدت کم نظیر وی در این باره، سرانجام شعر رمزی عرفانی را در گستره عرفان اسلامی ـ ایرانی بر کرسی نشاند. ابوسعید با شنیدن شعر، به عرفان گرایید و با خواندن شعر چشم از جهان فروبست و در سراسر زندگی پرشور و حالش، به قول دکتر شفیعی کدکنی «با شعر زیستن و در شعر نفس کشیدن» را پاس داشت (همان: صد و هفت و 19) و در این موقعیت، حتی برای گفتن سخنان عادی به شعر توسل میجست؛ چنان که وقتی کسی اجازه خواست تا از محضر او برود، وی این بیت را در جوابش خواند:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم بعیان یکسره دید آن به بصر
(هجویری، 1375: 451)
حشوهای این بیت که دلیلی است بر نسختگی آن، نشان میدهد که احیاناً باید از نوع بدیههگویی باشد و این نکته در صورت صحت، ما را به مطالعه دقیقتر درباب شمار ابیات بازمانده ابوسعید وامیدارد. افزون بر ابیاتی عربی که از او دانسته شدهاست و نمونه آنها را در کشفالمحجوب نیز میبینیم (همان: 322)، ابیات فارسی دیگری هم به نام وی در اینجا و آنجا مییابیم که بیشتر، از خلط شعرخوانی با شعرگویی برخاستهاند و قاعدتاً مال دیگران بودهاند (ابن منور، بخش اول: صد و یازده ـ صد و پانزده). با این حال، هنوز دلایلی برای تردید در شمار ابیات بازمانده از ابوسعید وجود دارد؛ مانند ابیاتی که عینالقضات از او میآورد و ضعف ساختاری این ابیات، ما را به مقاومت در برابر انگیزههای اسطورهسازانه شرححالنویسان وی فرامیخواند:
ای دریغا روح قدسی کز همه پوشیده است
هر که بیند در زمان از حسن او کافر شود
کون و کان بر هم زن و از خود بری شو تارسی
پس که دیدهاست روی او و نام او که شنیده است
ای دریغـا کـایـن شـریعت گفت مـا ببریـده است
کاین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است
(عینالقضات همدانی، بیتا: 155)
باری، گفتار را با معرفی چند تن دیگر از آغازگران شعر عرفانی فارسی به پایان میبریم؛ اما اینان
و جز اینان هر که باشند، چیزی به اصل حقیقت نمیافزایند و آن اینکه پیدایش این نوع شعر در زمینههای گوناگون و با پیشینههای فراوان اتفاق افتادهاست و این زمینهها و پیشینهها، مجموعاً در این باره نقش داشتهاند؛ بی اینکه یکی از آنها بر دیگری چندان قابل ترجیح باشد.
1ـ4. ابوالقاسم بشر یاسین
تنها تصریحات به شاعری بشر (متوفی380 هـ.ق.)، یکی آنجاست که مؤلف حالات و سخنان ابوسعید از قول او مینویسد: « ما هرگز شعر نگفتهایم؛ آنچه بر زبان ما میرود، گفته عزیزان بود و بیشتر از آن پیر ابوالقاسم بشر بود» (ابنمنور، 1381، بخش اول: صد و دوازده) و دیگر آنجا که همان مؤلف، این بیت را از قول وی به بشر نسبت میدهد:
من ندانم که کیم خلق ندانند که چیم
نه همانا که بر این سان که منم آدمیم
(همان: 78)
2ـ4. ابوعلی واعظ سرخسی
باید از عرفای پایان قرن چهارم باشد (همان، بخش دوم:795). عینالقضات اشعاری از او نقل میکند؛ چنان که ابیات زیر را از وی در تمهیدات میخوانیم:
درآی با من جانا به کار اگر یاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
مرا به خانه خمّار بر بـدو بسپـار
نبیـذ چنـد مـرا ده بـرای مستـی را
وگرنه رو به سلامت که برسرکـاری
تو را سلامت بادا مرا نگوساری
دگر مرا به غم روزگار نسپاری
کـه سیر گشتم از این زیرکی و هشیاری
(عینالقضات همدانی، بیتا: 15)
همین ابیات در نامههای عینالقضات با ضبط «یارا» به جای «جانا»، «نه بر سر» به جای «که بر سر»، «باد و» به جای «بادا»، «نگونساری» به جای «نگوساری» و «نگر» به جای «دگر» آمدهاست (عینالقضات همدانی، 1362، ج 2: 104).
به روایت محمدبن منور، پس از اینکه قوال، بیت دوم این ابیات را پیش ابوسعید میخواند، شیخ میگوید:
«چنین نبایــد گفت، چنین باید گفت: تـــو را سـلامت باد و مرا سبکباری»
(ابنمنور، 1381، بخش اول: 330)
همچنین در جای دیگر نامههای عینالقضات، پس از رؤیت مجدد همان بیت دوم با ضبط «شکیبایی» به جای «نگوساری»، ابیات زیر را نیز به نام واعظ سرخسی میبینیم:
گــر به ره عــاشقیت هیــچ نیــاز است راه دراز اسـت و بانشیب و فـراز اسـت
بارخدای است عشق سرکش و ناباک بندهکـش است ای عجب نـه بندهنواز است
(عینالقضات همدانی، 1362، ج 1 : 286)
3ـ4. ابوذر بوزجانی
چنان که گذشت، دکتر شفیعی کدکنی، طی یک مقاله مجزا، به بررسی اشعاری که در اینجا و آنجا از ابوذر بوزجانی (متوفی 387 هـ.ق.)، یافتهاست، میپردازد (شفیعی کدکنی، 1376: 462ـ431). یک نمونه از این اشعار را در اینجا میآوریم:
مــــا بــــارخــدای بـــاســزایـیـم وانـــدر دو جهـــان یکـی خــداییم
مــا نــــور ســــرور عـــارفـانیــم مــا چـشـــم و چــــراغ اولیـــاییـم
نــمـــرود بــــه گــاه پـــــورآزر گفــتـا کـه خـــدای خلــق مـاییـم
بـیــچـارهتـریـن خـلــــق او بـــود بیچـاره بمـــرد و مــــا بـه جـایـیـم
(همان: 461)
4ـ4. ابوعلی دقاق
خاقانی میگوید:
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سرّ آن نرسد وهم بوعلی دقاق
(خاقانی، 1357: 240)
این بیت میرساند که دقاق (متوفی 405 هـ.ق.)، در دقیقهگویی مشهور بودهاست. در تمهیدات این ابیات از او نقل شدهاست:
شهر و وطن جان ز جهان بیرون است
ایـن راز نهفتـه از نهـان بیـرون اسـت
جانها ز حق است و حـق ز جـان بیـرون اسـت
وز هرچه مثل زنی از آن بیـرون است
یعنی که خدا از دو جهان بیـرون است
آن با نقط است و نقطه زآن بیرون است
(عینالقضات همدانی، بیتا: 152)
5ـ4. ابوالحسن بستی
رباعی معروف «نور سیاه» از اوست. این رباعی را در برخی آثار قدر اول عرفانی فارسی با اندک اختلاف مییابیم (همان: 119 و 249ـ248؛ عینالقضات همدانی، 1362، ج 2: 255؛ نجم رازی، 1371: 308)، اما یکی از روایات آن، چنین است:
دیدیم نهاد گیتی و اصل جهان
وآن نور سیه ز لانقط برتـر دان
وز علـت و عـال برگذشتیـم آسـان
زآن نیز گذشتیم، نه این ماند و نه آن
(غزالی، 1368: 37)
6ـ4. ابوالعباس قصاب آملی
از او نقل شدهاست که «در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیده دیده دیدهای بنهادیم
ناگه به سر کوی جمال افتادیم
وآن را ز ره دیده غذا میدادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
(عینالقضات همدانی، بیتا: 63)
همچنین، بیتی به زبان رازی از وی نقل کردهاند (عینالقضات همدانی، 1362، ج 2: 173).
7ـ4. احمد حمویه
چندان شناخته نیست (ابنمنور، بخش دوم: 698ـ697)؛ با این حال عینالقضات در تمهیدات یک رباعی به نامش میآورد:
آن گوهر اصل را عـرض خـود دل ماسـت
این طرفهتر است کاین سخن مشکل ماست
آن دل که برون ز کون و کان منزل ماست
پیش از کـن و کان چه بود، آن حاصل ماسـت
(عینالقضات همدانی، بیتا: 258)
نتیجهگیری
بیگمان از میان دو نظریه تکاملگرایانه و انسجامگرایانه در باب شعر عرفانی فارسی، نظریه دوم به حقیقت نزدیکتر است. اساساً هیچ پدیده پیچیدهای از یک زمینه یا پیشینه ساده برنمیخیزد. بدینگونه ما در بررسی پیشینه این نوع شعر، حتی نباید از نقاط مقابل آن غافل بمانیم. اینجاست که میبینیم این پیشینه، نه تنها در زبان عربی، بلکه در نثر و همچنین در انواع مختلف شعر غیرعرفانی یافتنیاست. ضمناً با گشت و گذار در آثار عرفانی، خردهالگوهایی برای کار سنایی مییابیم؛ اما این خردهالگوها بیشتر از جهت زمینه سازی مؤثر بودهاست تا از جهت پیشینهپردازی. بر این پایه، سنایی با همه پیشینههای کارش، همچنان مقام اصلی آغازگری شعر عرفانی فارسی را در اختیار دارد.
: آغاز شعر عرفانی فارسی 1
عنوان مقاله: آغاز شعر عرفانی فارسی
چکیده :
گفتار حاضر به بررسی دو نظریه در باره شعر عرفانی فارسی میپردازد: یکی نظریه «تکاملگرایانه» که پیدایش این نوع شعر را نتیجه تکامل شعر زهدی میداند و دیگری نظریه «انسجامگرایانه» که پیدایش آن را تابع پیوستاری از زمینهها و پیشینهها میشمارد. مطالعه پیشینه شعر عرفانی فارسی در شعر غیرعرفانی، نثر عرفانی عربی و فارسی، شعر عرفانی عربی و شعر عرفانی فارسی، این گفتار را به عرصهای برای عرضه هرچه روشنتر نظریه انسجامگرایانه تبدیل کردهاست. این بحث با معرفی چند تن از آغازگران این نوع شعر خاتمه مییابد.
کلمات کلیدی :
شعر عرفانی، شعر زهدی، شعر قلندری، نظریه تکاملگرایانه، نظریه انسجامگرایانه..
مقدمه
سنایی (متوفی536 هـ . ق.)، با سرودن نخستین منظومههای عرفانی فارسی، به ویژه حدیقةالحقیقة و شریعةالطریقة، سرآمد شاعرانی است که صورت شعر فارسی را با محتوای عرفان اسلامی آمیختهاند. تأثیر او در گسترش شعر عرفانی فارسی غیرقابلتردید است و او چندین بار در حدیقه بر تازگی کار خویش تأکیدمیورزد؛ از جمله آنجا که میگوید:
کس نگفت این چنین سخن به جهان
زین نمط هـرچـه در جهـان سخـن است
ور کسی گفت گو بیار و بخوان گر یکی ور هزار زآن مـن است
(سنایی، 1359: 712)
با این همه، بهنظرمیرسد شعر عرفانی بدون پیشینهای قوی، این موقعیت عالی را نمیتوانست کسب نماید. این، یک اصل اساسی است که هیچ کار بزرگی، به ویژه اگر وصف «دورانسازی» (شفیعی کدکنی، 1372: 9) برای آن صادق باشد، در خلأ بهانجامنمیرسد. حال، اگر بنا را بر این اصل بگذاریم، پیشینه کار سنایی در کجا یافتنی خواهد بود؟ جستجو برای یافتن پاسخ این پرسش ما را به دو نظریه مهم «تکاملگرایانه» و «انسجامگرایانه» خواهد رساند. در گفتار حاضر، ضمن نقد مجمل نظریه «تکاملگرایانه»، به بررسی مفصل نظریه «انسجامگرایانه» و در نهایت به اثبات آن خواهیم رسید.
نظریهتکاملگرایانه
بر پایه این نظریه، پیدایش شعر عرفانی فارسی، نتیجه تکامل شعر زهدی و به تبع آن، تغییر ماهیت این نوع شعر است؛ چنین نظریهای در باره کل تصوف اسلامی نیز مطرح شده است، به گونهای که آن را نتیجه تکامل زهد اسلامی و به تبع آن، تغییر ماهیت این نوع زهد میدانند (عمید زنجانی،234:1376؛ یثربی، 1379: 28ـ24).
یوهانس دوبروین، ایرانشناس هلندی، بیشتر مایل است تا پیشینه شعر عرفانی فارسی را شعر زهدی و مذهبی عربی و فارسی بداند (دوبروین، 1378: 54 ـ46 و 121ـ119). او حدیقه سنایی را اساساً نه در موضوع تصوف، که در موضوع موعظه میشمارد و البته بر آن است که این امر، به هیچ روی از اهمیت این منظومه در پیشبرد شعر صوفیانه فارسی نخواهد کاست (همان: 56). در ایران نیز، گاه کسانی به این راه رفتهاند (راستگو، 1379: 13ـ10)، چنان که طی یک مقاله، «شعر زهد» شاعرانی مانند شهید بلخی، ابوطیب مصعبی، ابوشکور بلخی، رودکی، فردوسی و ناصرخسرو، «نخستین تجربه شعر صوفیانه» قلمداد شده است (کیمنش، 1376: 499ـ475).
اشکال این نظریه هنگامی آشکار میشود که بدانیم نسبت تکاملی پدیدهها با یکدیگر، همواره نسبت استحاله کلی نیست، بلکه چه بسا نسبت استخدام جزئی باشد و در هر صورت، تابع شرایط
متنوع و وسایط پیچیدهای است؛ حال آنکه چنین نظریهای به این واقعیات توجه ندارد.
همچنین، شعر زهدی میتواند یکی از پیشینههای شعر عرفانی فارسی باشد؛ اما بیگمان پیشینههای دیگری نیز قابل تصور است؛ چنان که دوبروین، افزون بر آنچه گذشت، از شعر تغزلی و قلندری عربی و فارسی هم در این باره نام میبرد (دوبروین، 1378: 107ـ96). اینجاست که از همین آغاز با تعدد پیشینهها روبهرو میشویم و این امر، انتقال قبلی را پررنگتر میکند.
از این گذشته، عرفان، نه تنها با زهد، تناسب غایی ندارد، بلکه به تقابل نیز میرسد و ابنسینا هم در نمط نهم اشارات بر این نکته تصریح میکند (ابن سینا، 1368: 440). با این وصف، چگونه میتوان شعر عرفانی را نتیجه تکامل چیزی دانست که نقطه مقابل آن است، مگر اینکه شعر زهدی، تماماً به خدمت شعر عرفانی درآید و در این صورت، دیگر شعر زهدی به آن معنی نخواهدبود. این، همان نکتهای است که باز، در سطحی وسیعتر، ابنسینا بر آن تأکید میکند (همان: 441).
نظریهانسجامگرایانه
بر پایه این نظریه که مجموعهنگری اساس آن را تشکیل میدهد، پیدایش شعر عرفانی فارسی، تابع پیوستاری از زمینهها و پیشینههای گوناگون و فراوان بودهاست و البته این زمینهها و پیشینهها اهم و مهم دارد؛ اما هیچ کدام به تنهایی موجب پیدایش این نوع شعر نبوده است، بلکه این امر، باید مرهون تعامل همه آنها باشد.
شاید بتوان یوگنی ادواردویچ برتلس را به ویژه درباره کل عرفان و تصوف اسلامی، نماینده این طرز فکر دانست (برتلس، 1376: 4 و 109ـ51)، اما مطالب او در این باره به نسبت آگاهیهای امروزین ما کامل نیست و از این رو انسجامگرایی وی ناقص به نظر میرسد. در عوض، سیر تحقیقات محمدرضا شفیعیکدکنی که مبتنی بر تعریف منحصر به فردی از عرفان است، چنین طرز فکری را کاملتر بازمیتاباند. در این تحقیقات به چند سرفصل مهم برمیخوریم:
الف ـ عرفان عبارت است از برخورد هنری با مذهب. در این تعریف، زبان عرفان، قالی است که حال عرفانی را باز میتاباند و اصالت یا عدم اصالت تجربه عرفانی از چگونگی نسبت میان این دو بهدست میآید.
بـ زبان عرفان را باید در ویژگیهای هنری آن شناخت و وجود این ویژگیهاست که این زبان را از زبانهای دیگری مانند زبان زهد، جدا میسازد.
ج ـ تجربههای نخستین شعر عرفانی فارسی پیش از سنایی در سخنان پراکنده عارفانی مانند بایزید بسطامی و اشعار انگشتشمار عارفانی مانند ابوسعید ابوالخیر قابل جستجوست و همه موارد شناخته و ناشناخته دیگری از این دست، کمابیش در پیدایش این نوع شعر نقش داشتهاند.
دـ پیشتر، عرفا از شعر غیرعرفانی با مقاصد عرفانی سود میجستهاند. همچنین، به لحاظ تاریخی، مرز مشخصی میان زهد و تصوف وجود ندارد و تنها طیفی از مراتب یک سیر تدریجی در این باره قابل ملاحظه است.
تقریر دیگر این نظریه، به ویژه از جهت تنسیق نوعی تکاملگرایی غیرتبدیلذاتی، اجمالاً چنین خواهد بود (محبتی، 1379: 144ـ85) ابتدا با تأثرات حالی از شعر غیر عرفانی مواجهیم که بیشتر در مجالس سماع صوفیه روی میدهد و این تأثرات، کمکم به تأویلات رمزگرایانه عرفانی میانجامد. سپس نخستین تجربههای شعر عرفانی فارسی که اغلب شفاهی است، در قالبهای رباعی، دوبیتی و غزل ارائه میشود و در ادامه، سنایی از همه این پیشینهها، بهترین بهره را میبرد تا بنیاد کاری را بگذارد که با این وسعت، بی سابقه بودهاست. از این چشمانداز، خود سنایی نیز نقطه اوج نیست و کار او به وسیله عطار و سپس مولوی تکامل میپذیرد و مولوی اوج بلامنازعی است که بعد از وی، فرود این نوع شعر را شاهدیم. در این میان با کندوکاو تاریخی میتوان به وجود افرادی پیبرد که احتمالاً خردهالگوهایی هم برای کار سنایی فراهم آوردهاند.
باری، برای شناخت بیشتر نظریه انسجامگرایانه، بی اینکه قصد استقصای تام داشته باشیم، برخی از پیشینههای ظهور سنایی را بررسی میکنیم. این گفتار با معرفی چند تن از آغازگران شعر عرفانی فارسی به پایان میرسد.
1. شعر زهدی فارسی
پیدایش برخی انواع شعر فارسی، به ویژه «شعر زهدی»، مربوط به پیش از ظهور سنایی است و بیگمان، این نوع شعر بر کار او مؤثر بودهاست؛ اما پیشینه تأثرات وی به این مورد خلاصه نمیشود. فراموش نکنیم که او، افزون بر مثنویهایش، قصاید و غزلیاتی هم دارد که متأسفانه در سایه سنگین این مثنویها معمولاً کمتر مورد توجه قرار میگیرد. تأکید ما در اینجا بیشتر بر غزلیات او است. سیر این غزلیات، از عاشقانه ـ شاعرانه به قلندرانه ـ عارفانه است و از این جهت سرمشق غزلیات عطار و مولوی است.
به هر حال، برخی غزلیات سنایی، نخستین نمونههای سمبلیسم عرفانی را با کاربرد رموز یارانه و مغانه، در شعر فارسی به رخ میکشد.آوردن یک نمونه در این باره بسندهاست تا مدعای ما را به اثبات برساند:
جمــع خـراباتیان ســـوز نفــس کـم کنیـد باده نهانی خـورید بانگ جـرس کم کنــید
نیـــست جــــز از نیــــستی سیــرت آزادگـان در ره آزادگـان صحـو و درس کـم کنـیـد
راه خــرابــات را جـــــز به مـــــژه نسـپــریـد مرکب طامـات را زیــن هـوس کـم کنـیـد
مجمـــع عشـــاق را قبــــلـه رخ یـــار بـــــس چون به نماز اندریـد روی به پس کـم کنید
قافلـــــه عــــاشــقــــان راه ز جـــان رفتهانـد گر ز وفـا آگهیـد قصـــد فــــرس کـم کنیـد
روی نبـیــنـــیـم مـــــا دیــــدن سیــمــرغ را نیسـت چـــو مرغی کنون ز آه نفس کم کنید
گـــر نتــــوانیـــد گفـــت مـذهب شیـران نـر در صــفآزادگــان عیب مگـس کـم کنیــد
(سنایی، 1362: 880ـ879)
با این وصف، آیا میتوان در بررسی پیشینه شعر عرفانی فارسی از انواع دیگر شعر فارسی، به ویژه شعر عذری و خمری چشم پوشید؟ بیگمان سنایی در غزلیات عرفانی خود، از این موارد، بهره بیشتری گرفتهاست تا آن مورد و این امر، هم جنبه صوری دارد و هم جنبه معنوی. به گواهی خواجه عبداللهانصاری، صوفیان، حتی پیش از ظهور سنایی، مجالس سماع خویش را با خواندن اشعاری «در دوستی و شراب» میگذرانیدهاند (انصاری، 1362: 581) و این کار تا آنجا پیش میرود که احمد جام ژندهپیل، از بیم انحراف سالکان طریقت، بر آن میتازد (جام نامقی، 1373:140).
2. نثر عرفانی عربی و فارسی
نثر عرفانی عربی و فارسی، از دو جهت پیشینههایی برای شعر عرفانی فارسی فراهمآوردهاست: یکی از جهت آمادهسازی نظری و دیگر از جهت الگودهی عملی.
ایجاد یک نوع یا خلق یک اثر ادبی جدید، از تمایل روحی اقشار جامعه سپس توجه فکری نخبگان آن نشئت میگیرد. ایجاد تمایلات روحی، توجهات فکری و سرانجام به وجود آمدن انواع یا خلق آثار ادبی جدید، روندی طبیعی است که آن را در همه ادوار تاریخ ادبیات ملل مختلف میبینیم. برای نمونه، اگر از این چشمانداز به شاهنامه فردوسی بنگریم، ابتدا تمایل روحی مردم ایران با نقل شفاهی مواریث فرهنگی دهقانان در قالب داستانهای قوم ایرانی نمایان میشود و بعد، توجه فکری نخبگان این مردم را با نقل کتبی این مواریث در قالب شاهنامه ابومنصوری و سرانجام خلق شاهنامه میبینیم؛ البته خردهالگوهایی مانند گشتاسبنامه دقیقی طوسی نیز پیش روی آن بودهاست تا به این شکل درآید. این روند در دوره مشروطه هم، به صورت تمایل روحی مردم ایران در قالب تصنیفهای کوچهوبازاری، توجه فکری نخبگان این مردم در قالب نوشتههای روشنفکرانه و بعد ایجاد شعر سیاسی و اجتماعی، کاملاً هویداست؛ البته چنین روندی در باره همه محصولات عالی فرهنگی صدق میکند؛ اما آنچه از دو نمونه پیشین برمیآید، چیز دیگری است؛ یعنی در آنها، توجهات فکری نخبگان جامعه، همواره از طریق نثر بروز مییابد و نثر، نقش حلقه واسط تمایلات روحی اقشار جامعه و ایجاد یک نوع یا خلق یک اثر ادبی جدید را بر عهده دارد. درباره پیدایش شعر عرفانی فارسی نیز، نثر که با وجود تشکیکات فقهی در باب شعر، داعیه شرعی هم داشت (نحّاس، 1990: 26ـ25) همین نقش را بر عهده گرفت.
دغدغه نویسندگان صوفی، در وهله اول تبیین مسائل زبان عرفان بودهاست و بدین دلیل، از همان
نخستین گامهای تدوین کتب تصوف، با موضوع اصطلاحات عرفانی مواجه میشویم (سرّاج طوسی، 1960: 259ـ222). به جرئت میتوان گفت بیش از پنجاه درصد محتوای کتابهای صوفیه در رفع مشکلات زبانی عرفا رقم میخورد و این همان چیزی است که از آن به آمادهسازی نظری تعبیر کردیم و البته تا اینجای کار، بیشتر خصلت ساختاری دارد؛ زیرا مسئله اصلی در اینجا زبان بودهاست؛ اما این امر قاعدتاً باید شامل آمادهسازی نظری با خصلت محتوایی نیز باشد. سنایی، در پایان منظومه سنایی آباد، از مورد اخیر، چنین پرده برمیدارد:
هر چه در کیمیا و احیا هست
با مزیدی دگر در اینجا هست
(سنایی، 1360: 111)
در این بیت، منظور از کیمیا، کتاب کیمیای سعادت و منظور از احیا، کتاب احیاءعلومالدین امام محمد غزالی است. بر این پایه، اسامی تعداد قابل ملاحظهای کتاب عربی و فارسی در تصوف کلاسیک به ذهن میرسد که میتوانستهاست از این جهت مرجع کار او قرارگیرد و خود وی هم بعضاً از آنها نام میبرد؛ چنان که در بیتی دیگر میگوید:
تا چند همی خوانی منهاج به معراج
احیاء علوم دین با شرح تعرف
(سنایی، 1362: 337)
با این وصف، سنایی در یک فضای کاملاً آماده سرمیرسد و کار او مرهون ارواح پاکبازی است که پیشاپیش، گوهرهای راز را از دریای متلاطم حقیقت بیرون آوردهاند و در اختیار وی نهادهاند.
وجود ویژگیهای هنری در نثر عرفانی که از لوازم ذاتی زبان عرفان است، خواه ناخواه، این نوع نثر را با پیشینهای مقدم بر شعر عرفانی، به صورت الگویی برای این نوع شعر معرفی میکند. هنگامی که بایزید بسطامی میگوید: «مرغی گشتم، چشم او از یگانگی، پر او از همیشگی؛ در هوای چگونگی میپریدم» (عطار، 1370: 205)، اوج شاعرانگی را در یک نثر عرفانی نشان میدهد و این میتواند کافی باشد تا با برداشتن یک گام، از این گونه سخنان عارفانه، به شعر منظوم عرفانی برسیم. از این رو جولیان بالدویک مینویسد: «نخستین شکوفایی شعر عرفانی در شمال شرق ایران، امری تصادفی نیست. اینجا زادگاه بایزید بسطامی، چهره سرشناس نحله صوفیه خراباتی است» (بالدویک، 1366:71). دکتر عبدالحسین زرینکوب به این واقعیت، چنین اشاره دارد: «در زبان فارسی، پارهای از آثار منثور صوفیه هست که آنها را میتوان شعر منثور خواند. مناجاتهای پیر انصاری و تمهیدات عینالقضات و سوانح احمد غزالی و لمعات عراقی و لوایح جامی، شعرهای عارفانهاند که در قالب کلام منثور مجال بیان یافتهاند» (زرینکوب، 1373:130). به ویژه خواجه عبدالله انصاری با مناجاتهای آهنگین و پرسوز و گدازش، نقطه اتکای محکمی برای گرایش عرفا به نظم فراهم آورد و از این رو برتلس، به درستی، کار او را «نخستین تلاش برای گذار به نظم» میخواند
(برتلس،1376:125).
3. شعر عرفانی عربی
عرفان اسلامی در سیر تاریخی خود دو دوره را پشت سر گذاشتهاست: دوره تثبیت (حدوداً تا پایان قرن پنجم) و دوره تجدید (حدوداً تا پایان قرن دهم). هر یک از این دو دوره نیز در سیر تاریخی خویش دو مرحله داشتهاست: مرحله تکوین و مرحله تدوین.
بی گمان این دو مرحله در دوره تجدید به لحاظ تکاملی، نقاط افتراقی با همین دو مرحله در دوره تثبیت دارد؛ چنان که این نقاط افتراق، میان عرفان زهدگرای کلاسیک با مرکزیت بغداد و عرفان عشقگرای بعدی با مرکزیت خراسان یا عرفان عقلگرای بعدی با مرکزیت مغرب، کاملا آشکار است. آنچه از این مطلب به کار ما میآید، نه این نقاط افتراق، بلکه برعکس، نقاط اشتراکی است که میان این مراحل در آن ادوار میتوان یافت؛ از جمله گرایش به شعر را باید نام برد که برای نمونه، هم حلاج (در دوره تثبیت با مرکزیت بغداد) و هم سنایی و عطار و مولوی (در دوره تجدید با مرکزیت خراسان) و هم ابن عربی (در دوره تجدید با مرکزیت مغرب) بدان پرداختهاند و از این جهت، بر یکدیگر اثر نهادهاند.
با آنچه گذشت، برای یافتن پیشینههای شعر عرفانی فارسی نمیتوان از شعر عرفانی عربی چشم پوشید. عربیگرایی ایرانیان قرنهای نخستین هجری این نکته را تأیید میکند و بیشتر نویسندگان آثار قدر اول تصوف به زبان عربی، مانند ابونصر سرّاج، صاحب اللمع یا عبدالکریم قشیری، صاحب رساله قشیریه ایرانی بودهاند. حتی در کتاب کشف المحجوب هجویری نیز که نخستین اثر موجود در تصوف قدر اول به زبان فارسی است، این عربیگرایی موج میزند و این امر، کمابیش تا پایان با نثر عرفانی فارسی همراه میماند.
اکنون به اصل مطلب بپردازیم که بسیاری از زیروبمهای حساس تاریخ شعر عرفانی فارسی، تکرار زیروبمهای تاریخ شعر عرفانی عربی بودهاست؛ چنان که رفتار شگفتانگیز ابوسعید در گرایش به شعر، شباهتهای بارزی با رفتار ابوعلی رودباری در این باره نشان میهد. ابوعلی مانند ابوسعید گاه با زبان شعر سخن خود را ادا میکردهاست (دیلمی، 1363:60). همچنین مانند او لحظات آخر حیات خویش را با خواندن شعر گذراندهاست (ابناحمد عثمانی، 528:1361). بیدلیل نیست که خواجه عبدالله انصاری در باره وی وصف «شاعر صوفیان» را به کار میبرد (انصاری، 1362:444).
ابونصر سرّاج در اللمع بخشی تحت عنوان «کتابالمکاتبات والصدور والاشعار والدعوات والرسائل» میآورد و طی آن به ذکر اشعار صوفیانی مانند ذوالنون، جنید، ابوسعید خراز، ابوالحسین نوری، ابوعلی رودباری، خواص، سمنون محب، سری سقطی، شبلی، سهلبنعبدالله تستری، یحییبنمعاذ رازی، ابوالعباس بن عطا، ابوحمزه صوفی، بشر حافی، یوسف بن حسین رازی، ابوعبدالله
قرشی و ابوعبدالله هیکلی میپردازد (سرّاج طوسی،1960، 305ـ337). جاحظ نیز در البیان و التبیین جابهجا با عناوین مختلف، شعر و نثر زهاد و نساک را نقل میکند که ضمن این کار، نام برخی صوفیان هم دیده میشود (جاحظ، بیتا: 149ـ140، 192ـ191، 255ـ245 و 487ـ447). در باره ذوالنون نوشتهاند: «کانَ مِنَالسَّبّاقینَ الأوائِلِ الی نظمِ الشِّعرِالصَّریحِ فِیالحُبِّ الالهی» (زّین، 1414هـ.ق: 359). خواجه عبدالله انصاری از خواص نقل میکند که گفت: «دویست دیوان دارم از آن مشایخ» (انصاری، 1362: 469) و در باره ابوبکر وراق ترمذی میآورد که: «او را دیوان شعر است» (همان: 317). خواجه عبدالله البته پیشینه سخن گفتن به زبان اشارت را در همان ذوالنون مییابد که: «پیش از وی مشایخ بودند، لکن پیشین کس که اشارت با عبارت آورد درین طریق و ازین طریق سخن گفت و بسط کرد، ذوالنون مصری بود» (همان: 11).
با این همه، شعر عرفانی در جهان اسلام، اوج خود را به زبان فارسی وامیگذارد و از این رو، نیکلسون مینویسد: «در زمینه شعر عرفانی، عربها پیروزی و کامیابی را به ایرانیان تسلیم کردند» (نیکلسون: 147). دوبروین هم بر آن است که از سده پنجم به بعد، اعراب بر خلاف ایرانیان در این زمینه بجز ابن فارض و ابن عربی، شعرای انگشتشماری عرضه نمودهاند (دوبروین، 1378: 12).
عنوان: شرح غزل حافظ-ملامتي گري
منم که شهرهء شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
غزل شمارهء 393 ديوان حافظ با اين مطلع شروع ميشود. اين غزل شامل ويژگيهاي محوري ملامتيگري حافظ است. بنا داريم در جلسهء اين هفتهء گروه "رندان بلاکش" ضمن بررسي و شرح اين غزل، نگاهي به ويژگيهاي اصلي ملامتيگري حافظ نيز بياندازيم.
جهت آشنايي کلي دوستاني که مايلند در اين جلسه شرکت کنند، خلاصهاي از آنچه خواهيم گفت را، با ذکر چند منبع جهت پيشمطالعه، در اينجا ميآوريم.
ابتدا از کتاب "چارده روايت" نوشتهء بهاءالدين خرمشاهي: مطالبي که ايشان در ذيل شرح اين غزل و انديشههاي ملامتيگري حافظ ذکر نمودهاند، از پيشينهاي دربارهء انديشهء ملامتي آغاز ميگردد:
يکي از نخستين منابعي که به تفصيل درباره انديشه ملامت و فرقه يا مشرب ملامتي بحث ميکند، هجويري است. وي ملامت را در پاکيزه و پالوده ساختن محبت مؤثر ميداند. و ريشه انديشه ملامتيه را به آيه اي از قرآن ميرساند که در حق مؤمنان حقيقي و دوست داران خداست: «... و لا يخافون لومة لائم ...» (مائده 54) «ايشان از ملامت هيچ ملامت گري در راه عشق و ايمان خود باکي ندارند.) و ميگويد که اهل حق همواره آماج ملامت خلق بوده اند. ( کشف المحجوب، صفحه 68) و به سيره رسول اکرم (ص) استناد ميکنند که تا وحي بر او نازل نشده بود نزد همه نيک نام بود و چون «خلعت دوستي در سر وي افکندند، خلق زبان ملامت بدو دراز کردند. گروهي گفتند کاهن است، و گروهي گفتند شاعر است و گروهي گفتند کافر است و گروهي گفتند مجنون است و مانند اين» (پيشين، صفحه 69) سپس خودپسندي را بزرگترين آفت در راه سلوک ميشمارد و ميگويد: «آن که پسنديده حق بود، خلق وي را نپسندند و آن که گزيده تن خود بود، حق ورا نگزيند» (صفحه 70)
وي (ابوصالح) حمدون قصار (متوفاي 271 ق) را مؤسس ملامتيه ميشمارد و سخن معروف او را نقل ميکند که گفت: الملامة ترک السلامة (پيشين، صفحه 74)
اما گويا پيش از حمدون قصار، يکي از مشايخ او به نام سالم باروسي به نشر تعليمات ملامتي پرداخته. ابوحفص حداد نيشابوري نيز همزمان و همانند حمدون، اين انديشه را در نيشابور ترويج ميکرده است. (? جستجو در تصوف ايران صفحه 337 - 342)
باري ملامتيه، فرقه و سلسله خاصي در ميان ساير فرقه هاي صوفيانه نبوده اند. شايد بتوان گفت اصول انديشه ملامتي ميان اغلب فرقه هاي صوفيه مشترک است. همه صوفيان نظرا از ريا و خودپسندي و مغرور شدن به زهد و تزکيه نفس گريزان بوده و از رعونت نفس و جاه و جلال دنيوي روي گردان بوده اند. اما در عمل از همان صدر اول صوفيان بي صفا نيز وجود داشته اند. هجويري در بحث از ملامت و ملامتيه، از ملامتي نمايان که از پادزهر ريا، خود زهر تازه اي ساخته اند، انتقاد ميکند و ميگويد: «مقصود ايشان از رد خلق، قبول ايشان است.» ( کشف المحجوب صفحه 73) و بصيرت شگرفي از احوال آنان دارد: «اما به نزديک من طلب ملامت عين ريا بود. و ريا عين نفاق. از آنچه مرايي راهي رود که خلق ورا قبول کند و ملامتي به تکلف راهي رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق مانده اند و از ايشان برون گذر ندارند.» (پيشين، صفحه 75)
شايد فرقه اي که بيش از همه و شايد تندرو تر از همه فرقه هاي صوفيانه انديشه ها و اصول ملامتي را به عمل درميآورده و گاه به قول هجويري از آن طرف بام ميافتاده، قلندريه است. حافظ نسبت به قلندر و قلندريه بي اعتقاد نيست بلکه حتي از آنان به نيکي ياد ميکند. و اصول ملامت گري را که شرحش خواهد آمد، ميپذيرد و در زندگي شاعرانه و شعر زنده خود خرج ميکند.
بعضي از محققان معاصر او را به کلي ملامتي ميدانند، نه قلندر (? حافظ شناسي، بامداد، به ويژه صفحه 93 تا 99). حال آنکه وجوه شباهات بين ملامتيه و قلندريه فراوان است و رابطه آنها همانا رابطه خاص و عام است. محققان ديگر او را داراي مباني اين هر دو، ولي فرارونده تر از آن و سالک طريق رندي که وضع خود حافظ است ميشمارند و حق با ايشان است. (? جستجو در تصوف ايران، صفحه 232 و 233؛ نيز فصل «حافظ و مشرب ملامتي و قلندري»، نوشته آقاي دکتر مرتضوي، در مکتب حافظ صفحه 113 تا 148) (براي تفصيل بيشتر درباره ملامتيه ? « الملامتية و الصوفية و اهل الفتوة»، تأليف ابوالعلاء العفيفي، القسم الثاني رسالة الملامية للسلمي، مصر، 1955؛ شرح مثنوي شريف جلد 2، صفحه 733 تا 737؛ ملامتيه، نوشته قاسم انصاري، آينده، سال نهم، شماره 5، مرداد ماه 1362، صفحه 350 تا 355)
سپس جناب خرمشاهي به بررسي ملامتگري در سخن حافظ در ذيل ده عنوان ميپردازد. از قرار زير:
1. تن به ملامت سپردن و از بدگويي اهل ظاهر نهراسيدن و نرنجيدن
2. پرهيز از جاه و صلاح و مصلحت انديشي و بي اعتنايي به نام و ننگ
3. پرهيز از زهد به ويژه زهد ريايي و زهد فروشان
4. پرهيز از ريا
5. ديد انتقادي داشتن نسبت به نهادهاي محترم رسمي: (يعني نهادهاي ديني و
علمي چون مجلس وعظ، مسجد، مدرسه و به ويژه صومعه و خانقاه)
6. پرهيز از ادعاي کشف و کرامات
7. عيب پوشيدن
8. پرهيز از خودپسندي و خودپرستي و ستيزه با نفس
9. تجاهر به فسق، يعني شبيه به روزه خوردن بايزيد در ملأ عام
10. رستگاري را در عشق جستن
و براي هرکدام شاهدمثالهايي ذکر ميکند.
مرحوم فروزانفر نيز در کتاب شرح مثنوي شريف جلد دوم صفحهء 730 به بعد ذيل شرح داستان طوطي و بازرگان در دفتر اول مثنوي معنوي مولانا، در پايان شرح اين داستان، بيت 1845 به بعد، بحثي دربارهء ملامتيه بيان ميدارد.
اي که تو محرم شده با عام و خاص مرده شو چون من که تا يابي خلاص
مولانا، رمز و نكتهى اصلى اين قصه و آفت و زيانهاى شهرت طلبى و نام جويى را بيان مىكند، آوازه و نام و يا شهرت بطور كلى آنست كه مردم كسى را بصفتى از صفات كمال خواه جسمانى از قبيل: زور و قوت بدن و يا زيبايى اندام و خواه معنوى و روحانى مانند: علم و بخشش و تقوى و حسن تدبير، بشناسند و بدان بستايند، اين صفتى است بسيار خطرناك و بظاهر نيك و مطلوب و بحقيقت زشت و ناپسند زيرا مقصود از شهرت تمكن و حصول منزلت است در دلهاى مردم.
دومين زيان آنست كه نام جويى انسان را بر آن مىدارد كه خويش را مناسب تمايل خلق و موافق آرا و عقايد آنها بسازد
ساعتي ميزان آني ساعتي موزون اين بعد ازين ميزان خود شو تا شوي موزون خويش
(غزليات شمس)
و اين عمل خود ريشهى نفاق و رياكارى است كه صفتى است مذموم و ناپسند. سومين زيان آنست كه در نتيجهى خود سازى، انسان، حريت فكر و استقلال روحى خود را از دست مىدهد
از دگر سو، مدح و آفرين و چاپلوسى متملقان امرى است زوال پذير و مبتنى بر حاجت و نياز روزانه كه چون حاجت بر آورده شد مانند كفى بر روى آب و يا حبابى بر سطح دريالغزان و دايما در گردش است و در يك نقطه ثابت نمىماند،
نظر بدين آفتها، بزرگان صوفيه و خردمندان جهان همواره از شنيدن مدح و تملق خويش را بر كنار داشتهاند،
(هلا تا يكديگر را نستاييد و چون ستايشگران را يافتيد خاك در روى آنها پاشيد.)
از شهرت گريختن و در گمنامى زيستن، يكى از پايههاى اصلى طريقت ملامتيان است، اين روش، در اواسط قرن سوم پديد آمد و يا كمال يافت و مركز پيروان اين طريقه شهر نيشابور و موسس آن بنا بر مشهور ابو حفص عمر بن مسلمهى حداد بود (متوفى، 266) شاگردان و پيروان ابو حفص از قبيل:
ابو صالح حمدون قصار (متوفى 271) و ابو عثمان سعيد الحيرى (متوفى، 298) و ابو الفوارس شاه بن شجاع كرمانى (متوفى، 288) و محفوظ بن محمود نيشابورى (متوفى، 303) و عبد الله بن منازل (متوفى، 329) و ابو عمرو بن نجيد (متوفى 361) و ابو على محمد بن عبد الوهاب ثقفى (متوفى 328) و محمد بن احمد فراء (متوفى، 370) روش ملامتى را بسط و انتشار دادند تا اين طريقت اهميت فراوان يافت و زان پس در شهرهاى ديگر نيز رائج گرديد.
مبدا نخستين اين فكر، دقت در صدق و اخلاص است، همان مبدا كه بعقيدهى نگارنده نقطهى تحول زهد به تصوف است، با اين تفاوت كه صوفى در اخلاص بجايى مىرسد كه خود و خلق را نمىبيند ولى ملامتى در بند شهود خلق است و از اين رو مىخواهد كه تا از خلق پنهان ماند و گرفتار آفات شهرت نگردد، ترس و نگرانى از مكايد نفس كه نزد ملامتى شر محض است، او را بر آن مىدارد كه دعوى كرامت نكند و حالات خوش خود را پنهان دارد زيرا هر يك از آنها كشف سرى است كه ميان بنده و خداست و اظهار آن از رعونت نفس و خود بينى مىخيزد، نظر بدين اصل ملامتيان، معتقد بودند كه ظهور وجد و اظهار دعاوى صوفيانه هرگز روا نيست. مبالغه در طاعت و عبادت نيز در مسلك آنها امرى مهم شمرده نمىشد،
ملامتى بايد بر فرائض اقتصار كند ولى آنها را از روى اخلاص و صدق و دور از هر گونه ريا خواه ظاهر يا پنهان بجا آورد، كسب و تهيهى وسايل معيشت از اهم فرائض بود و سخن مختصر آن كه هر چه سبب امتياز سالك از ديگران باشد آن را ناپسند مىداشتند و بدين نظر خرقه هم نمىپوشيدند، بعضى ازين حد هم در گذشتند و معتقد بودند كه سالك بايد خود را از نظر خلق بيندازد و امورى كه بظاهر ناپسند است ولى خلاف شرع نيست ارتكاب كند مثل آن كه شربتى سرخ رنگ در پياله بنوشد تا مردمش شرابخواره پندارند و بقدح و سرزنش او كمر بندند تا بدين وسيله نفس، طعم خوارى بچشد و دعوى خدايى نكند. قلندران يا قلندريه كه از ملامتيه منشعب شدهاند ازين هم پيش تر رفتند و امور منافى شرع را براى قهر نفس روا داشتند، اين طايفه در شعر و ادب فارسى تاثير فراوان بجا گذاشتهاند، قلندريات سنايى كه در آنها نوعى بىپروايى و بىاعتنايى بظواهر شرع مشهود است، روش قلندران را منعكس مىكند، اصطلاحات، مى. ميكده، پير مغان، مغ بچه و يا ذكر كليسا در برابر مسجد و راهب در مقابل واعظ و انتقاد رياكارى و زهد فروشى و ترجيح باده گسارى بر طاعت ريايى آثارى است كه از روش ملامتى و قلندرى در شعر فارسى رسوخ يافته است، رواج اين طريقت دلايل تاريخى دارد كه اكنون جاى بحث آنها نيست. قلندران موى سر و صورت را تمام مى مىتراشيدند، لباسى مركب از پوست و پارچههاى مويين و گاهى پوست ببر يا پلنگ بر تن مىكردند، از ارتكاب منهيات احتراز نداشتند، استعمال بنگ و حشيش و كشكول بدست گرفتن و پرسه زدن از رسوم آنها بود، در پرسه زدن بپارسى سخن مىگفتند، وصف جامعى از عادات قلندريه در قصيدهاى از تقى الدين على بن عبد العزيز مغربى (متوفى 684) مىتوان ديد…
...زيرا فتيان به اعمال خود مىنازيدند و ملامتيان نيكى خود را پنهان و بدى را آشكار مىساختند، آنان طالب شهرت و اينان خواهان گمنامى يا بد نامى بودند.
( 1857) تو مگو آن مدح را من كى خورم از طمع مىگويد او پى مىبرم
( 1858) مادحت گر هجو گويد بر ملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها
( 1859) گر چه دانى كاو ز حرمان گفت آن كان طمع كه داشت از تو شد زيان
( 1860) آن اثر مىماندت در اندرون در مديح اين حالتت هست آزمون
( 1861) آن اثر هم روزها باقى بود مايهى كبر و خداع جان شود
( 1862) ليك ننمايد چو شيرين است مدح بد نمايد ز آن كه تلخ افتاد قدح
( 1863) همچو مطبوخ است و حب كان را خورى تا به ديرى شورش و رنج اندرى
( 1864) ور خورى حلوا بود ذوقش دمى اين اثر چون آن نمىپايد همى
( 1865) چون نمىپايد همى پايد نهان هر ضدى را تو به ضد او بدان
1. شروح مختلف بر ديوان حافظ از جمله شرح سودي، شرح مرحوم دکتر هروي،
توضيحات دکتر خطيبرهبر
2. کتاب چارده روايت نوشتهء بهاءالدين خرمشاهي (متن کامل اين کتاب را ميتوانيد از بخش
کتابخانه سايت خوب دوستمان طه کامکار دريافت کنيد: www.seapurse.com )
3. تاريخ عصر حافظ (تاريخ تصوف در اسلام) تاليف دکتر قاسم غني
4. جستجو در تصوف، دکتر زرينکوب
بحثی بر اساس بیان حافظ در باره ی جهان بینی اش2
كيش بادهپرستي
حافظ بر آنست كه ميتوان گوهر هر كس و هر چيز، "راز نهائي" ، "اسرار خانقه" ، "سرّ قضا" ، "راز دو عالم" ، "رموز جام جم" را از خط جام خواند و از راه مستي شراب پي برد. لذا شراب داروي جادوئي خاصي است كه راه نيل به حقيقت را آسان ميكند زيرا مايهي بيخوديست و امكان ارتباط با كل را فراهم ميسازد و هماهنگي جهان وجود را که سراسر جلوهگاه خدا و عشق است ظاهر ميگرداند. حافظ منتهاي حيرت خود را از منع مذهبي شراب بيان ميدارد و پيداست كه استدلال فقهاء براي او به هيچوجه مقنع نيست. سوابق طولاني شرابنوشي در مزدهيسنا (از آن جمله نوشيدن عصارهي مستيآور هوم) و نيز در كيش مهرپرستي (كه در آن شراب به مثابه ی خون مهر تقدیس ميشد) اين منع اسلامي را از همان آغاز براي ايرانيان سخت ناگوار و تحملناپذير ساخته بود. بعلاوه به كار بردن ادويهي مخدّره و رقصهاي مستيآور (مانند سماع صوفيان و رقص "زار" كه اكنون در جنوب ايران مرسوم است و رقصهاي مذهبي قبايل بدوي) پيوسته مانند وسيلهاي "مادي" براي انتقال به جهان معنويات تلقي ميشود. حافظ ميگويد روز الست انسان جرعهاي از جام عشق خداوند خورده است، لذا درك وجود خداوند نصيب او شده است و اين يك مستي ازليست. مستي از بادهي زميني حالتي است از مستي عشق الهي. در عين حال شراب اندوهكش است، بادهي غرور را فرو مينشاند، نقش غم را از دل ميزدايد، مايهي اشراق و اتصال است. خرابي از مي ، آدمي را در خرابآباد جهان به گنج حقيقت واصل ميسازد، مگر نه آن است كه گنج را در خرابه بايد جست. وسوسهي عقل و چون و چراي گدازندهي دروني مايهي آزار است. بيخبري ناشي از باده ، اگر هم موصل به حق نباشد لااقل ما را از اضطراب جستن حقيقت و نيافتن آن رها ميكند. حافظ در جائي ميگويد كه شراب ، علم را بيخبر و عقل را بيحس ميكند و جاي ديگر ميگويد كه صوفي مجلس كه جام و قدح ميشكست با نوشيدن يك جرعه غافل شد. در اينجا تضادي نيست زيرا آن علم و عقلي ازشراب بيحس ميشود كه علم و عقل رسمي و شرعي است و همان باعث ديوانگي واقعي و خم شكني و هاي و هوي عوام فريبانهي صوفيان ريائي از نوع شاه نعمت اله ولي است و بيخبري از يك چنين علم و بيحسي از يك چنين عقل ، خود عين فرزانگي است. ميگويند منتهاي پخت و نضج شراب در دو سالگي است و به قولي در هفت سالگي. حافظ ميگويد كوشش چهلساله و رنج و غصههاي ما در راهِ يافتِ حقيقت به جايي نرسيد و سرانجام تدبير ما به دست شراب دوساله شد. شيوهي رندي بياموزيم و الّا چندين هنر نيست كه حيوانوار بزئيم و از مي نوشيدن بپرهيزيم و هرگز هم انسان نشويم. عقل و دين – دو پابند آدمي است و مِي رهايي بخش است زيرا انسان را از هر دو آزاد ميكند. گرماي آتشزاي شراب عواطف را ميپزد و به خامي آدميزاده پايان ميبخشد. شراب خوف برافكن است و مذهب خوفانگيز، لذا بايد پياله بر كفن بست تا سحرگاهِ محشر ، هول روز رستاخيز از دل زدوده شود
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر به مِي ز دل ببرم هول روز رستاخيز
خواستاران عرض و مال را بگو كه اين دو را از در ميخانه نشايد اندوخت زيرا هر كه شراب خورد در درياي بيساماني غرق شد. عشق به طبيعت زيبا نيز مايهي مستي است زيرا قدحهاي لاله پر از شرابي است موهوم كه ميتوان بي مي و مطرب نوشيد و مست شد. خرابي شراب ، گنج حكمت را در جانها عيان ميكند. اين راهي است به جهاني با رنگ و آهنگي ديگر. چنان كه گفتيم بادهپرستي حافظ نه تنها از اين جهت است كه باده وسيلهي درك حقايق عرفاني است بلكه نيز از آن جهت است كه بار سنگين زندگي تلخ پيرامون را تنها با اين اكسير ميتوان سبك ساخت. حافظ در ديدن سياهيها و رنجهاي محيطِ زمان و مكان خود كه انباشته از زور و غرور و جهل و فريب بود كاملاً واقعبين است و اندك پندار باطلي در اين زمينه ندارد. او در اينجا نغمهاي سوزناك ساز ميكند.
بدبيني و خوشبيني حافظ
شايد بهكار بردن واژهي بدبيني درمورد بينش حافظ درست نباشد زيرا وي هميشه از "بوالعجبي"هاي جهان است كه مينالد و آن را هم از اسرار الهي ميداند. حقيقت آن است كه حافظ اي چه بسا پردهاي سياه و موحش از زندگي بشری در اين خاكدان توصيف ميكند. حافظ به سبب اعتقاد به قضاء آسماني به "قرعهي قسمت" و نسج بختهاي سياه و سپيد آدمي معتقد است ولي در دايرهي قسمت اوضاع چنين است كه تيرهروزي و بهروزي مبتني بر هيچ دليل و علتي نيست. عقل از درك كامبخشيهاي بيسبب گردون عاجز است. دنياي فريبنده محتال و دامگستر است. بايد از اين عجوزهي محتاله و از اين پير بيبنياد بر حذر بود. وي چيزي نميدهد مگر آنكه باز ستاند. دور باژگون سپهر، صافي دردآلود دارد و ريزهي پرويزنش سرِ كسري و پرويز است. گردون سيه كاسه مهمانكش است. اجل رهبُر امل است و سيلِ مرگ ، نقش آرزوها را ميسترد. آسمان بهويژه كشتي هنرمندان را ميشكند و دانش و فضل گناهي است كه سزاي آن نامرادي است. ابناء زمانه بيوفا و تيرهدرون و ستمگرند. مگر آنكه كوكب هدايتي بدرخشد، خلوتنشيني چراغي بركند و الا گذار بر ظلمت است. گليم بخت سياه را با آب زمزم و كوثر نميتوان سپيد ساخت مگر آنكه روز غم به جز ساغر نگيريم و اندوه خود را در امواج مستي غرقه سازيم و با كمك ساغر مينائي قصهي خون جگري خويش را از دايرهي مينائي حل كنيم. يكي از دلايل سياه بودن بخت آدمي وجود مرگ ناگزير است. حافظ به كرات ميگويد كه جهان مانند خلد برين زيباست ولي سايهي مرگ و سپنج بودن آن را بيصفا ساخته است. عرصهي زندگي پر از حوادث شگرف است كه انسان را غافلگير ميسازد زيرا فلك چيرهدست و دغا با انسان غائبانه ميبازد و مغروران فريب از برونِ در نميدانند كه در درون پرده چه تدبير ميكنند. خداوند كه از همهچيز و همه كس مستغني است هرچند يك بار باد غيرت را به وزش درميآورد و خرمنهاي گرد آمده و آشيانههاي به هم بافته را بر باد ميدهد و چندان سيل مهيب تصادفات از هر سو زندگي آدمي را در چنبره گرفته است كه نميتوان عنان كشيده رفت بلكه بايد عنان گسسته تاخت تا شايد از سويي مفرّي يافت.
اين منظرهي تاريك از زندگي انسان در دوران حافظ منظرهايست عيني و واقعي. حافظ پس از ايلغار مهيب و خونآلود مغولان و دوراني كه خطر هجوم تيمور دم به دم بيشتر ميشد ميزيست.[1] حافظ در دوران اميران و شاهان خونخوار و بيرحمي مانند امير پير حسن، امير مبارزالدين محمد، شاه محمود زندگي ميكرد. در دوران حافظ در اثر دست به دست شدن دائمي شهرها و از آن جمله شيراز پيوسته حوادث غیر مترقب رخ می نمود . شاهان و وزیران و از میان آنها برخی دوستان حافظ (مانند شاه شیخ ابواسحق اينجو، شاه منصور، تورانشاه وزير، صاحب عيار وزير) كشته شدند. هجومهاي بنيانكن رخ ميداد كه آخرين آنها هجوم مجدد امير تيمور گوركان بود. آتش جنگهاي مذهبي، نبردهاي قومي و مبارزات عقيدهاي سخت تيز بود. جامعه از انواع غوغاها انباشته بود. امراء و سلاطين خشك و متعصب (مانند امير مبارزالدين، شاه شجاع) و زاهدان ريائي (از قبيل عماد فقيه) و صوفيان سالوس (از نوع شاه نعمت اله ولي) با وي دشمني داشتند و افكار عمومي را عليه او برميانگيختند. حتي يك بار فتواي قتلش را صادر كردند. زندگي خانوادگياش نيز پر از تلاطمهاي دروني است. فرزندش و برادرش ميميرند. غالباً مقروض است. وكيل قاضي با "حباله دعوي" به كف بر سر راهش كمين بسته و "چاكر طغراكش ديوان" هر دم به سراغش ميآيد. زندگياش پرفراز و نشيب است: گاه مير صدرنشين است، گاه گداي ره نشين.
ولي حافظ بر اساس فلسفهي وحدت وجود، فلسفهي عشق، فلسفهي خوشباشي و تسليم و رضا به ناچار در وادي تاريك بدبيني متوقف نميماند. عناصر خوشبيني در غزليات حافظ بسيار است. منشاء خوشبيني حافظ چند چيز است:
نخست آنكه لطف و عنايت ازلي رهنمون بندگان است،
دوم آنكه در اثر تحول و تطور دائمي وضع ايام به يك طرز و يك طور باقي نميماند،
سوم آنكه آه و گريه را اثر است و وثوق و توكل ثمربخش است،
چهارم آنكه گاه طالع رام و بخت نيك و اختر سعد مدد ميكند،
پنجم آنكه نهاد نيك و درون صافي خود برآورندهي مرادها است،
ششم آنكه صبر و ظفر دوستان قديمند و كسي كه شكيب دانست سرانجام به آرزو رسيد.
اميد در ديوان حافظ موج ميزند. ابيات پر از مژدهها و تسكينهاست و همین هاست كه ديوانش را فالنامه ساخته. حافظ بر آن است كه قهر و مهر خداوند با هم است. اگر هم چين غضب بر ابروان وي ، ما را عاجز و ناتوان ميكند، عشوهي مهرش پيامي بر سر بيمار ميآورد و نيرو و توان ميبخشد. اگر نيك بنگريم و وا ببينيم گاه در رنجها و مصائب جهان ، خير ماست و از "خلاف آمد عادت" كام ما روا ميشود، بايد به عنايت ازل و لطف غيب اميدوار بود و نوميدي را وبال شمرد. حافظ در عين یأس اميد ميورزد. واقعيت سياه را ميبيند ولي تسليم نميشود و بدينسان حافظ از تيرگي بدبيني به صبح اميد ميرسد و چه اندازه او شيداي دميدن صبح صادق است و چه بسا در اشعار خود سر زدن سحرگاه و گشودن دريچههاي روز را ستوده است و در اين رمز دلانگيز طبيعت اصالت و واقعيت فلسفهي اميدواري خويش را ديده است. رمز ديگري كه حافظ براي اميد بکار ميبرد رسيدن ذرّه به خورشيد است: ذرّه كه به خورشيد رسيد از جهان غبار گذشت و آنگاه ميتواند از دل خود نور به سراسر آفاق بخشد.
مجموعهي جهانشناسي حافظ او را به نتائجي قابل پيشبيني در بخش عملي فلسفهي خود درمورد اتيك و استهتيك و مسائل اجتماعي رهنمون است. فلسفهي حافظ در زندگي فلسفهي رندي است. او خود مينازد كه از زمرهي رندان است. پايداري و وفاداري، پرستش زيبائي بيپيرايه، بياعتنائي به سالوس مذاهب، بهره گرفتن از عيش زندگي و نفرت از ظلم و شكوه و جلال و مال و منال و عشق به عدل و مردم درويش و گدا، چنين است نكات اساسي اين شيوهي رندي. مسلماً جذابيت اين انديشهها از جاذبهي انديشههاي هستيشناسي (انتولوژيك) حافظ كمتر نيست. اگر آنجا وحدت وجود و يگانگي گوهر عالم همراه جهانپرستي شاعر، حتي در نظر يك فرد روشنبين امروزي دلپذير است ، در اينجا انساندوستي عميق او، مردانگي او، زندگي و زيبائيپرستي او شخص را سراپا مجذوب ميكند. در كمتر شاعر ايراني شما نظاير اين صفات را يكجا ميبينيد. به هيچ وجه غلو نيست اگر گفته شود در فلسفهي حافظ كليه جهات مثبت تفكر عارفانهي قرون وسطائي ما يا حتي با جسارت بيشتر بگوييم تمام جهات مثبت انديشهي ايراني در قرون وسطي منعكس است و به همين جهت است كه ارزيابي شادروان كسروي دربارهي حافظ، عليرغم نيت نيك و والاي آن مجاهد دانشمند ناسنجيده بوده است و از ادراك سطحي افكار خوشباشانه و ستايش باده در نزد حافظ برخاسته است. اينك به اتيك حافظ ميپردازيم.
اتيك حافظ- فلسفه ي شكيب و پايداري و اميد
راه عشق، راه طلب به نظر حافظ پر بيم و خطر است. "هر شبنمي در اين ره صد موج آتشين است"، بيابانش پر خار مغيلانست، كمانداران از هر سو كمين كرده اند، فراز و نشيبش فراوان است. اين راه ، راه بلاست و تصور امن و آسايش در آن خطاست. زندگي ما از راحت و رنج، سوز و ساز، جمعيت و پريشاني، نيش و نوش ، دشواري و آساني، وفا و جفا ، نور و ظلمت، سود و زيان، هجر و وصل، نفاق و وفاق و غيره و غيره تركيب شده و ممكن نيست كه يكي از اينها بيديگري باشد. اگركسي بخواهد به مراد برسد، به كعبهي مقصود دست يابد بايد واقف منزل باشد، دانسته رود، همت عالي داشته باشد، ترك كام خود كند ، شرايط و اسباب بزرگي و سرفرازي را فراهم كند، حلقهي اقبال ناممكن نجنباند، مس وجود را قابل سازد، آينهي جان را به سم سمند رياضت بسايد، از ملال نهراسد، از پاي طلب ننشيند. اين راه ، راه خادمان بيغم، كسان ره نرفته، اهل كام و ناز نيست، بلكه براي طي آن رهروان جهانسوز، دريادلان سرآمد لازم است. آن كسي كه سالك راه و نيازمند بلاست بايد از خلاف آمد عادت كام جويد، از رنج روي نتابد، رياضت و امتحان ايام را به جان بخرد، طهارت به خون جگر كند، صبور و متحمل باشد، دست از طلب تا پاي جان برندارد. آيا اين انديشههاي دلآويز حافظ با انديشهي تسليم آميز وي دربارهي واگذاردن خود به اختيار تقدير يعني با فلسفهي "رضا" و "توكل" تناقض ندارد؟ البته در اين انديشهي اخلاقي ، عنصر فعال جهد و تلاش آشكارا موجود است ولي بايد فراموش نكرد كه از سوي ديگر عنصر منفعل "رياضت روحي" ، "خون جگر خوردن" ، در اشك به مژگان سفتن، صبور بودن و در انتظار ظفر نشستن بيشتر است. به هر جهت اين بخش از جهانبيني حافظ بخش فعال و انقلابي آن است و از واقعبيني و روحيه ي عصيان و طغيان شاعر خبر ميدهد و به درستي بايد آن را فلسفهي شكيب و پايداري و اميد ناميد. ابيات فراواني از حافظ ميتواند سرودِ رزمِ مجاهدان باشد. علاوه بر شكيب، طغيان و تلاش ، حافظ برخي ديگر از صفات مثبت اخلاقي را به كرات در غزليات خود ميستايد. از آن جمله است وفاداري، مهرباني و تفقد به ديگران، صدق و راستگوئي، سرسختي، رازداري، مناعت و عزت نفس. دربارهي همهي اين نكات ، حافظ سخنان نغز بسيار دارد.
وفاداري و مراعات پيمان و احتراز از پيمانشكني و دوري از پيمانشكنان و تحمل رنجهاي دوستي و قدر دوستان نيک را دانستن و از معاشران ناجنس پرهيز كردن ، از صفات مورد ستايش حافظ است. حافظ صدق و راستگوئي و صنعت نساختن با مردم و ساده ورق بودن و از ترد امني و حيلهگري پرهيز داشتن را توصيه ميكند. حافظ ستايشگر نيكي و مهرباني و بهويژه "خير نهان" و تيمار غريبان و بر خاطر كسان غبار ننشاندن است. مردمآزاري بزرگترين گناه است. آري ميتوان مي خورد و منبر را سوزاند ولي نبايد مردمآزاري كرد. در كنار نظريات جالب حافظ در زمينهي اخلاقيات، نظر وي دربارهي راز زيبائي انساني و هنري نيز جالب است.
استه تيك حافظ
حافظ هم به مثابه ی شاعر و هم به عنوان يك پيروي مسلك عشق، ستاينده و پرستندهي زيبائي است. وي ماهيت زيبائي و حسن را همانند ماهيت عشق و صنع خدائي ، امري "وراي ادراك" ميشمرد كه نميتوان به "تقرير و بيان" از آن دم زد. وي دانش زيبايي شناسي را "علم نظر" يا "حسن شناسي" مينامد و ميگويد بينايان علم نظر از بتان "آن" ميطلبند. شاهد آن نيست كه گيسوي عنبرين و ميان باريك دارد بلكه بايد بندهي طلعت آن كسي بود كه آني دارد. غير از حسن و زيبائي ظاهر ، بسي نكات ديگر ضرور است تا كسي مقبول طبع مردم حسن شناس و صاحبنظر شود و الّا نه هر كه چهره برافروخت، از فن دلبري باخبر بود و نميتوان از دلبري به آساني لاف زد زيرا هزار نكتهي باريكتر از موی ، در اين فن نهفته است. به جز شكر دهني و شيرين اطواري ، زيبائي را مايههاي ديگر است از آن جمله اينكه بتوان به هنر خود را در دلها گنجاند و قلوب را مجذوب ساخت. اين رابطه بين استه تيك و اتيك، جاذبهي زيبائي و جاذبهي اخلاقي ، خود نكتهي بديعي در فلسفهي حافظ است.
اما در مورد خود زيبائي ظاهري حافظ "حسن خداداد" را بر حسني كه وابستهي زيور و آرايش مشاطه گران است ترجيح ميدهد. بدينسان حافظ زيبائي بيپيرايه را همراه با جاذبهي خوي و خلق بهترين شكل زيبائي انسان ميشمرد و همين است كه كرشمهي حسن را ايجاد ميكند و در نزد مردم صاحبنظر كسب مقبوليت مينمايد. آن از نظر حافظ همان چيزي است كه ما امروز به جاذبهي شخصي تعبير ميكنيم.
حافظ دربارهي "فرحبخشي تركيب" شعر و "لطف سخن" و زبان و بيان سوزناك كلك شاعر بر آن است كه آن نيز ثمرهي يك نيروي اسرارآميزيست كه "قبول خاطر" نام دارد و در سلوك شعر كار شاعر را به آنجا ميكشاند كه همهي اشعارش بيت الغزل معرفت ميشود. اين قبول خاطر، اين نفس دلكش، اين لطف سخن امريست خداداد و اگر كسي بدين موهبت ارزانيست هنرش خود بخود عيان ميگردد و نزاع و محاكا بر سرِ آن لازم نيست. در عين حال حافظ ميبالد كه در اشعار خويش روان را با خرد در هم سرشته است، عاطفه را با عقل، احساس را با ادراك همراه ساخته است و اين بضاعت سخن دُر فشان را به دست داده و به همين جهت است كه صيت وي با همهي گوشهنشيني قاف تا قاف را گرفته است.
بدينسان هم درمورد زيبائي انساني و هم درمورد زيبائي هنري حافظ به يك "ندانم چه" ( ( Un je-ne-sais-quoi اي كه جائي آنرا "آن" و جاي ديگر "قبول خاطر" مينامد معتقد است و آنها را يكي از مظاهر متعدد عشق جهانشمول و زيبائي عالمگير معشوق ازلي ميشمارد.
و در پايان اين سير اجمالي بيفايده نيست به برخي نكات مربوط به تفكر اجتماعي حافظ نظر بيافكنيم.
برخي نظريات اجتماعي حافظ
در دوران حافظ جنبش دراويش انقلابي ، شمال و جنوب ايران را فرا گرفته بود. حافظ خود از زمرهي درويشان بود و نسبت به درويشان علاقه داشت و با آنكه از روي ناچاري به دربار شاهان و اميران و وزيران ميرفت و شغل ديوان ، وقت بسياري از او ميگرفت و وظيفهي خوار زورمندان عصر بود، طبع نازك و روح عدالت پرستش از اين دغلان زورگو بيزار بود (از اين بابت بيوگرافي حافظ تا حدودي ستايندهي او ، گوته ی بزرگ را به ياد می آورد).
يكي از مختصات شعر حافظ ستايش فقر و درويشي است. وي ميگويد: با آنكه گردآلود فقرم حاضر نيستم به "آب چشمهي خورشيد" دامن تر كنم و پشمين كلاه خويش را با صدها تاج خسروي برابر نخواهم كرد. آري گدايان خوشهچين داراي آنچنان "دماغ كبر" هستند كه به خرمن دو جهان سر فرود نميآورند و بر در ميكدهي رندان قلندري نشستهاند كه افسر پادشاهي را ميستانند و میدهند و با آنكه خشت در زير سر دارند بر تارك هفت اختر پاي ميگذارند زيرا آنها از "سلطنت فقر" برخوردارند و كمترين ملكشان از ماه تا ماهي است. ما درويشان جهان را خوش ميرانيم و در انديشهي اسب سيه و زمين مغرّق نيستيم و اگر شاه جرعهي ما را به حرمت ننوشد ما نيز به ميِ صاف و مروّق او التفاتي نميكنيم. ما گدايان عشقيم، شهان بيكمر و خسروان بيكُلَهيم. با آنكه از كران تا كران را لشگر ظلم گرفته است از ازل تا ابد فرصت ماست. نودولتان بيهوده به غلام ترك و استر خويش مي نازند و توانگران به عبث نخوت مي فروشند. اين مخازن زر و درم نخواهد ماند و مانند گنج قارون در دل خاكِ فنا فرو خواهد رفت: چقدر شنيدن اين چكامهي پرغرور فقر در گوش ما دلنواز است !
نفرت حافظ از زورمندان جهان به صراحت و بارها در اشعارش بروز كرده است.وي ميگويد صحبت حكام و اميران مانند ظلمت شب يلداست. بايد جوياي خورشيد حقيقت بود تا شايد طلوع كند. نبايد بر درِ "اربابِ بيمروت دهر" به اميد خروج خواجه نشست و "گنج عافيت" را در كنج سراي خويش ازدست داد و از عرصهي فضيلت خيز فقر به ميدان حقارتآميز ثروت و طمع گام گذاشت. نبايد خزينهدارِ ميراثخوارگان بوده مال و منال را در پاي شاديهاي عمر نريخت.
اگر ساقياني كه سلطنت و قدرت را در دست دارند از جام عدل باده ندهند، گدايان باغيرت خويش جهان را پر بلا خواهند ساخت. دور جهان يكسره بر منهج عدل است ، لذا بايد مطمئن بود كه ظالم راه به منزل نخواهد برد. در همهي اين سخنان حافظ عصر پرتب و تاب او و عشق او به جنبش مردم به روشني منعكس است. اين اطمينان حافظ به پيروزي نهائي عدل مانند باور مزدكيان كهن به غلبهي نهائي نور بر ظلمت ، نكته ی بديع در جهانبيني حافظ است، نكته ايست كه در همهي انديشههاي مترقي و انقلابي منعكس است، نكتهايست كه حافظ را گاه به يك شاعر واقعاً انقلابي بدل ميكند.
پايان و نتيجه
چنين است فلسفهي حافظ از زبان خود او. فلسفهاي كه در دوران خود او براي معتقد خويش خطرات فراوان به بار ميآورد زيرا وي جهان را با نگرشي كُنجا و فراگير و جسورانه ميديد. آنجا كه از راز و شور و سوز درون خود سخن ميگويد، آنجا كه به طغيان ميخواند، آنجا كه در شكاكيت خود قدسهاي مزوّر را رنگپريده ميسازد، آنجا كه در عدل و خردِ خالق مردد است و رستاخيز را منكر ميشود، آنجا كه نغمهگر عشق است، آنجا كه عالم را در پيوند روحاني آن ميستايد و جنگ 72 ملت را عذر مينهد، آنجا كه بشر را ميپرستد نه فرشته را، آنجا که خوش بین است ، آنجا که به وفا و راستی میخواند ، آنجا که پرستنده ی زیبائی هاست ، آنجا كه از فقر دم ميزند و عدل را ميستايد، حافظ رنديست در ذروهي انسانيت و اوج ادراك عقلي و عاطفي . و اين مضامين كه ياد شده تقريباً سراپاي شعر اوست. اگر شاعران را مقدر است كه جهان رازناك را در بيان نامحسوس و ماورائي شاعرانهي خويش بهتر از فلاسفه در مقولاتشان منعكس سازند ، و اگر شاعران واقعي از پيمبران و فلاسفه در عرصهاي بالاتر سير ميكنند، در آنصورت حافظ فيلسوفترين فلاسفه و پيمبرترين پيمبرانست . و در واقع چنين است. شايد آن عصر برسد كه او را بهتر از آن بشناسند كه شناخته بودند و يا ميشناسند.
آيا فلسفهي حافظ را در دوران او جز او كسي به ژرفا درك كرده؟ بعيد است. اين فلسفهاي است سخت خاص، محرمانه و ويژه. اين چيزيست غير از مذاهب حنفي و شيعي، غير از صوفيگري، غير از حكمت مشاء ، غير از كلام، غير از الهيات، غير از جادوگري و جوكيگري . . . در اين فلسفه گوهر هستي با تمام يكپارچگي خود و با تمام طوفان دروني خود ميطپد و از اوهام سپري مغزهاي درون و فرومايه بسي آنسوتر است و همين خود علت تنهائي و غربت حافظ است. شايد خيام هم نظير او بود و تمام آن دردآلود بودن نالههاي شاعرانهي حافظ از همين غربت است. بيهوده نيست كه گفتهاند كلام او را حالتي است كه در حوصلهي بشري نميگنجد.
ولي در عصر ما ، فلسفهي حافظ به مراتب بيشتر مفهوم است. چيزي نو و معاصر در آنست. نازيدن ايرانيان به او ميتواند كمتر از به فارابي و ابنسينا، غزالي و خواجه نصير نباشد. با آنكه اينجه سخن بر سر مغلقات عربي نيست كه در چمِ خمِ قاطيغورياس ارسطوئي مضمضه شود، بلكه اينجا پرند شفاف پارسي است با مشتي واژههاي خوشرنگ و پرزنگ كه از اثير سوزان زيستن برخاسته است و از اين رو حافظ به حق محبوبترين سخنوران ما است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - بانو گوترود بلّ مترجم زبردست برخي غزليات حافظ به انگليسي در مقايسهي حافظ و دانته مي نويسد كه اگر در دانته زندگي عصر با صراحت منعكس است، حافظ با آنكه در دوران پر آشوب ميزيسته، چيزي از آن دوران در غزليات خود منعكس نساخته است. اين قضاوت دقيق نيست. درست است كه حافظ همه چيز را در اثیر انديشههاي ناب، كلي، مجرد و ابدي خود مستحيل ميكند ولي از وراء پرنيان شفاف شعر او ميتوان جهش شعلهها، طغيان خونها، فرياد درويشان، غضب شاهان، ادبار زمان، بست و گشاد كارها را ديد.
بحثی بر اساس بیان حافظ در باره ی جهان بینی اش1
درآمد سخن- شکاکیت و لاادریت- انتقاد وی از مذاهب عصــر – وحدت وجود در نـزد حافظ – فلسفه ی عشق – فاتالیسم حافظ – شیوه ی خوشباشی یا هدونیسم – کیش باده پرستی – خوش بینی و بدبینی حافظ – نظریات اتیک – نظریات استه تیک – برخی عقاید اجتمـاعی – پـایـان و نتیجه .
درآمد سخن
ســر به دنيـي و عقبـي فرو نميآيــد
تبارك اله ازاين فتنــهها كه در سر ماست !
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از آن به دير مغانــم عزيز ميدارنــد
كه آتشــي كه نميـرد هميشه در دل مــاست
ديوان حافظ در رديف آثار منظوم خيام و مولوي نه فقط اثر هنريست بلكه اثر فلسفي نيز هست. مكتب وي بهطور عمده آميزهايست از مكتب شكاكيت و خوشباشي خيام و عرفان طراز خراباتيان. ولي وي خود نماينده ي مستقل و بديعي است از مكتب خويش. ديوان حافظ گنجينهايست از تفكر و تعميم فلسفي، نكته بيني و باريك انديشي و تنوع استدلال، شيوه ي بذلهآميز حافظ شگرف است و از ظريفترين انواع ريشخند فلسفي است.وي كمتر با مقولات منطقي و فلسفي صرف استدلال ميكند. احتجاج او بهشيوهي هنريست يعني با چهرهها، استعارات و صور هنري افكار خويش را بيان ميدارد: راه ها و بيابانهاي دور، آسمانها و خورشيدهاي فروزان، درختان و گياهان سخنگو، گنج ها و ويرانهها، ساقيان و لوليان شيرينكار، جام ستاره نشان شراب، سروش و هاتف غيب، فرشتهها و انسانها، خرابات و صومعه، صوفي و محتسب . . . اينهاست "مقولات" و صوري كه حافظ با آنها انديشهي خود را بيان ميكند. از آنجا كه غالباً ناگزير بود از راه شعر خويش گذران کند، افكار فلسفي را آراسته با الفاظي دلفريب در متن غزليات مديحهآميز براي اميران و وزيران وقت جاي داده است. حافظ توانست براي فلسفهي عشق و وحدتِ وجود خود زباني آسماني بينهايت لطيف، فوق العاده رازناك بيابد. مابين فلسفهي او و هنرش حدّ اعلاي هماهنگي است و اين خود سر نبوغ ناياب اوست.
حافظ در سراسر ديوان، فلسفهي خود و هنر خود را با گرما و شيوائي درآميخته و همهجا با پيگيري از انديشههاي خويش دفاع ميكند. در جهانبيني او نكاتي است كه در دوران خود، دوران تسلط زور و خرافه و عصبيت بسی مترقي بود و اينک منسوخ شده، نكاتي است كه هنوز بديع و آموختني است، نكاتي است كه سراپا نادرست و خرافي است. آري جهانبيني حافظ براي جهان امروز در مجموع ناپذيرفتني است ولي در آن يافتهاي ژرف و نگرشهاي باريك وجود دارد. پانصد غزل حافظ در واقع مجموعهي حكمي منظوم است كه در آن عمدهترين مباحثات نظري عصر منعكس است و جنگي است از احكام بديع. بدون تحليل فلسفي اين اثر غنائي برجسته، درك ژرفاي روح حافظ و پيبرد به بزرگواري راستين اين سخنور محال است. به علاوه اين كار براي شناخت خلاقيت فلسفي در كشور ما و آنچه كه از روح ايراني با ويژگي و صميميت خاصی تراويده، سودمند است.
فشردهاي كه در اين بررسي از فلسفهي حافظ به دست ميدهيم ثمرهي مطالعهايست كه چند سال بهطول انجاميده و تماماً مبتني بر بيان خود شاعر است. شيوهي نگارنده اين بود كه نخست كليهي ادبيات ديوان حافظ را به مواضيع مختلف فلسفي تقسيم كند و سپس از ابيات متحد المضمون انديشهي تعميمي را بيرون كشيده از آن عصارهي فلسفياش را استخراج نمايد و اين شرح را ترتيب دهد. از آنجا كه اگر توضيح تاريخي مسائل و ذكر شواهد بر اين نوشته افزوده ميشد، كلام به درازا ميكشيد لذا از آن انصراف شد. فلسفهي حافظ نمودار روح بسيار پاك و شفاف، قلب سرشار از عاطفه، صفات عالي انساني، عقل روشن و نكته ياب اين بزرگترين هنرمند و متفكر قرون وسطائي ماست. براي اثبات اين دعوي ، بهترين حجت خود اين فلسفه است: مشك آن است كه خود ببويد.
ما بیان فلسفه ی حافظ را از مبحث شکاکیت او ، تردیدش در دعاوی مذاهب شروع می کنیم و پس از تشریح فلسفه ی وحدت وجود و فلسفه ی عشق که بخش اثباتی معتقدات حافظ است ، به نکات مهم دیگر مانند فاتالیسم حافظ ، کیش باده پرستی ، شیوه ی رندی و خوشباشی ، بدبینی و خوش بینی حافظ ، معتقدات اتیک و استه تیک او و برخی نظریات اجتماعی اش می پردازیم و همه جا از بیان و اصطلاحات دقیق ، زیبا و خردمندانه ی خود او فیض می گیریم .
شكاكيت و لاادريّت ( agnosticisme ) حافظ
شكاكيت و لاادريّت حافظ نمودار برجستهي آزاد انديشي او، رها بودنش از احكام متعصبانهي عصر است و سخت شيوهي فكر او را با خيا م همانند ميسازد. حافظ بر آن است كه نه حكمت و نه عرفان هيچيك به سوالات عمدهي حيات پاسخ نميدهند: از كجا آمدهايم، به كجا ميرويم، معمّاي وجود ما چيست، اين "سقف بلند سادهي بسيار نقش" از كجاست، "رازِ دهر" كدامست، آئين سپهر بر چه سان است؟ حافظ بر آن است كه اين اسرار بر زاهدان خودبين و دانشمندان و فقيهان فاقد علم اليقين نهان بوده و نهان خواهد ماند و كسي نميتواند به اين "گفتگوهاي جانگداز" و اين "حديثهاي چون و چرا" پاسخي سزاوار بدهد. يا با هيچكس نشاني از آن دلستان نيست و اين بينشانيِ ما ، نتيجهي بيخبري ماست، يا خود او را نشاني نيست! آنچه بر باد صبا از يار سفركرده گفت پريشان بود و چون معشوق نقاب از چهرهي خويش برنميافكند، پس هركس حكايتي بهتصور براي چه ميكند؟ جنگ هفتاد و دو ملت همه را بايد عذر نهاد زيرا چون حقيقت را نديدند، ره افسانه زدند و اگر من نيز از كرامات و مقامات لاف ميزنم بيهوده است زيرا خبري از هيچ مقامي ندارم. آن كس كه اين دايرهي مينائي را چنين پر نقش و نگار آفريده كس نميداند در گردش پرگار چه كرده و عارفي نيز نيست كه راز زبان سوسن را بگشايد و بداند كه چرا در خزان رفت و در بهار بازآمد و اين تناوب وجود و عدم ، و تبادل حيات و زوال از چيست؟
كاملاً روشن است كه پاسخ فلسفه و مذهب و عرفان ، روح جوينده و كنجكاو حافظ را آرام نميبخشد. او از زمرهي آن ظاهر بينان و زودباوران و آسانگيران نيست كه لفاظي حكمت و دعاوي مذهب ، خاموش و خرسندش سازد لذا براي آنكه از اين حديث وسوسهآور خلاص شود توصيه ميكند كه بايد پياله گرفت و دمي از رنج سئوال آسود.
به همين جهت است كه از سوز و آتش درون، از سينهاي كه چون ديگ جوشان است، از خون خوردن و خاموش نشستن، از آهِ جگرسوزي كه دودآسا از روزن برميآيد، از بوي آفاقگيرِ دلِ كبابِ خويش، از طوفان ضمير خويش سخن ميگويد. پيداست كه رنجي جانكاه و نهاني آزارش ميدهد. او در درون سينه هوائي نهفته است كه ميترسد سرانجام سرش را بر باد دهد:
ما در درون سينه هوائي نهفتهايم بر باد اگر رود سرِ ما ، زان هوا رود
در اندرونش كسي در غوغاست و احدي را از عوام و خواص ، محرم راز دل شيداي خويش نميشناسد:
محرم راز دل شيداي خويش كس نميبينم ز خاص و عام را
سرنوشت دشوار روحي حافظ او را به رندي و عافيت سوزي و شوريدهسري و ترك صلاح و تقوي و بياعتنائي به سود و زيان و ننگ و نام رهبر ميشود و او باكي ندارد كه بگويد:
من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر اين متاعم كه تو ميبيني و كمتر زينم
شايد در وهلهي اول به نظر برسد كه بين شكاكيت و لاادريت حافظ و فلسفهي عشق و وحدت وجود او تبايني است، زيرا اگر وي نميداند كه حقيقت چيست پس چرا به حقايق معيني دل ميبندد؟ حقايقي كه حافظ قبول دارد در حدود يك سلسله واقعيتهاي بسيار كلي است و او در وراء اين واقعيتهاي كلي مانند يگانگي جهان، اصالت گوهر عشق، پيوند عمومي هستي، چيزي را در خوردِ دل بستن نميشناسد و همه چيز را عرصهي ترديد ميشمرد. از اين جهت بين شكاكيت او و افكار اثباتي او تناقض ماهوي وجود ندارد. ولي پيش از آنكه به ذكر عقايد اثباتي او برسيم در زميهي فلسفهي شكاكيت حافظ بايد از انتقاد او از دعاوي مذاهب عصر نيز سخن گوئيم.
انتقاد از مذاهب عصر
در جايي كه شكاكيت حافظ و لاادريّت او نصيب حكمت و عرفان ميشود، طبيعي است كه دامن مذاهب را نيز كه قدرت اقناعي كمتر و دعاوي فزونتري دارند بايد بگيرد. در يك كلمه بايد گفت حافظ به افسانههائي كه مذاهب ميبافند باور ندارد. حافظ رياكاري شيخان و زاهدان را به باد انتقاد ميگيرد. آداب شريعت را تحقير ميكند، در روز رستاخيز و حكمت و عدل بالغهي الهي بدان شكل كه متكلمين و فقهاي عصر بيان ميداشتهاند سخت مردّد است. بهشت و جهنم را نفي ميكند. حافظ سماع وعظ را با نغمهي رباب ، و رندي را با صلاح و تقوي درخورد قياس و نسبت نميشمرد و معتقد است كه در بهشت موعود نيز نظير گلگشت مصلّاي زميني را نميتوان يافت و او كه مي ميخورد و رندي ميكند، برخلاف زاهدان سالوس با همهي آشنائي و علاقهمندي به قرآن (كه ميتوانست آن را با چهارده روايت از بر بخواند) آن را دام تزوير نميسازد. پيران طريقت از قبله به خانهي خمّار روي آوردهاند ، زيرا از خرقهي سالوس و كرامت آتش برخواسته و واعظان شحنه شناس و زاهدان ظاهرپرست بيهوده به دردكشان از سر حقارت مينگرند زيرا راز واقعيت و حقيقت در نزد آنهاست نه در نزد واعظ، اگرچه اين واعظان در عبارت پردازي صنعت بسيار ميكنند. ما عُجب و نماز را به زاهد وا ميگذاريم و مستي و نياز را خود برميگزينيم تا عنايت خداوند به كه باشد. مجلس وعظ دراز است و زمان فرصت ميگذرد پس بايد به خمخانه رفت و شرابي نوشيد كه همانندش در كوثر نيست. افسوس كه "پير گلرنگ" فرصت خبث نميدهد تا شناعتهاي صوفيان ازرق پوش را برملا سازيم وگرنه ديگ سينه از حكايات بسياري پرجوش است. درست گفت آنكه گفت كه بايد اين خرقهي كبود زاهدي و صوفيگري را سوزاند زيرا تا زاهد و واعظ و صوفي ريا ميورزند مسلمان نيستند. بگذار اين رياكاران دنياپرست و ظاهربين ، مهرِ ملك و شحنه را برگزينند، ما نيز مهرِ نگاري برخواهيم گزيد. آري بر پاكان روزهدار و دلق پوشان صومعه ، خوردن سَحور ارزاني باد ، ولي ما به سراغ جام صبوح ميرويم. حور و قصور بهشت را به آنها وا ميگذاريم زيرا قصر ما شرابخانهي ما و حور ما تركان شيرازي ماست. بگذار آنها راه باديه بپيمايند ، ما گرد بيت الحرام خم خواهيم پوئيد، زيرا اگر كسي در اين جهان پيچاپیچ ما را از جهل رهانده باشد همان پير خرابات است. طامات و شطح و تسبيح و طيلسان را در راه آهنگ چنگ و مي و ميگسار ميگذاريم و "زهدِ گران" را در حلقهي چمن به نسيم بهار ميبخشيم و درباره ي احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان گفتني را نميگوئيم زيرا از پردهدري پرهيز داريم. از بحث شافعي و اهل كلام و قيل و قال مدرسه ميگريزيم و به خدمت معشوق و مِي ميپردازيم. از آنجا كه بهشت نقد را در اين جهان خرم و زيبا ميتوان به دست آورد، دليلي نيست كه وعدهي فرداي زاهد را باور كنيم.
من كه امروزم بهشت نقد حاصل ميشود وعدهي فرداي زاهد را چرا باور كنم؟
و چون از سايهي سروهاي زميني برخورداريم اجباري نيست كه به خاطر سايه، منّتِ سدرهي آسماني و طوباي بهشتي را بكشيم. پير ما را نظري خطاپوش بود كه گفت خطا بر قلم صنع نرفت و الّا جهان پر از نارسائيهاست و اينك بايد به اين "آمرزش نقد" دل بست كه ياري چون حور و سرائي چون بهشت در اختيار ماست و به دنبال وعدههاي نسيه نرفت. در اين سخنان حافظ نه تنها شك در دگمهاي مذهب ميجوشد بلكه تلألؤ يك عشق سوزان به زندگي و زيبائيهاي آن ديده ميشود. اين تشنه كام مفرّح زندگي را با لذّتي مسري مينوشد و از حياتي كه جز يك بار نصيب ما نيست قصد كام گرفتن دارد.
همچنان كه گفتيم حافظ در كنار اين شك در دعاوي حكمت، عرفان و مذهب، خود داراي جهانبيني اثباتي معيني است و آن تفسير خاصي است كه به شيوهي خراباتيان از برخي احكام عرفان و مكتب نوافلاطوني دارد. او مانند ديگر صوفيان خانقاهي براي خود نگزيده و چنان كه جامي تصريح ميكند دست ارادت به شيخي نداده و مقامات و كرامات و شطحيات عارفان را به كناري ميگذرد و تنها قبول دارد كه در ازل پرتو حسني بود، عشقي ظاهر شد، آدميزاد طفيل اين عشق شد و زندگي در مستي و بيخبري و پرستش خوشيها و زيباييهاي اين جهان خود بهترين مظهر قبول مذهب عشق است.
وحدت وجود يا پانتهئيسم ( Pantheisme ) حافظ
حافظ ميگويد با آنكه شاهد هر جائي است و با آنكه معشوق عيان ميگذرد روي خود را به هر كس نمينمايد و اغيار را امكان ديدن روي او نيست لذا بسته روي و در حجاب ميماند. خانقاه و خرابات، مسجد و كنشت، صومعهي زاهد و خلوت صوفي، همه جا جلوهگاه اوست و ماه و خورشيد نيز در چنبر سپهر ، آينهي جمال ازلي را ميگردانند. در خرابات مغان نيز ميتوان پرتو خداوندي را ديد. او همراه همهي بيدلان است، گرچه آنها او را نميبينند و از دور "خدايا" ميكنند. تنها ديدهي ما نيست كه انوار خدا را متجلّي ميسازد، بلكه سراسر طبيعت از ذات او اشباع است و از درختان هم ميتوان "نكتهي توحيد" شنيد. اين همه عكس مي و نقش نگارين از يك فروغ رخ ساقي است كه در جام جهان افتاده است.
در اين سخنان حافظ چنان مفهوم خدا را با طبيعت يكسان ميسازد كه شخص به ياد تعريفي ميافتد كه سپينوزا از خداوند كرد و او را "طبيعتِ طبيعتساز" ( Nature naturante ) خواند. بدون شك حافظ در يافتِ اين نكته مبدع و مبتكر نيست و انديشهي كهن ايراني و هندي و يوناني را دربارهي اتحاد خالق و مخلوق و يگانگي گوهر هستي (مونيسم) بيان كرده ولي او چنان شيداي اين انديشه و راسخ در صحّت آن است كه سخت رنگ ويژهي خود را، بدان انديشه ميبخشد. از همين فلسفهي وحدت وجود است كه حافظ فلسفهي روح خود را نتيجه ميگيرد.
روح ما در قفس تن اسير و در اين دامگه حادثه مقيد است و الا طاير گلشن قدس است و بايد از شاخ سدره و بام عرش صفير زند و اگر روزي از اين اسارت برهد به جايگاه والاي خود باز خواهد گشت. اين انديشهها كه در قصيهي معروف "عينيه"ي ابن سينا راجع به روح گفته شده در نزد حافظ جلاء شاعرانهي خاص دارد. انسان بر فرشته داراي اين مزيّت است كه عشق به خداوند را پذيرفته و جلوهگاه او شده است. انسان برگزيدهي عشق الهي است و الا ملك، عقل، مدعيان زاهد پيشه، آسمان بزرگ ، هيچ يك قادر نبودند بار امانت را بكشند و قرعهي فال به همين سبب به نام انسان زده شد. در باور كهن ايراني كه برخي طرفداران المقنع و بابك خرمدين نيز بدان معتقد بودند گفته ميشد كه چون خداوند در وجود انسان جلوهگر شد لذا فرشتگان را به ستايش انسان فرا خواند. خداوند براي مظهريّت خويش از انسان كالبدي شايانتر نيافت.
از همهي اينها حافظ به يك نتيجهي شگرف ميرسيد و آن وحدت خلقها و مذاهب است. او ميگويد: ره صومعه تا دير مغان اين همه نيست. اگر پير مغان را به مرشدي برگزيدهايم نبايد به شگفت شد، زيرا هيچ سري در جهان نيست كه در آن سرّي و شوري از خداوند نباشد. همه جلوهگاه وجود حقاند، لذا همه چيز زيبا و دوست داشتني است. مسجد يا كنشت همه جا خانهي عشق است. مست يا هشيار، همه طالب حقيقتند:
همه كس طالب يار است چه هشيار چه مست همهجا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
اين جهانپرستي يا ئونيورساليسم حافظ كه منشاء عقلي انساندوستي اوست يكي از مثبتترين عناصر جهانبيني اين شاعر است. جهاندوستي از آرمانهاي ديرينهي انساني است كه هميشه در مقابل عصبهي مذهبي و تعصب قومي و شعوبيت قرار داشته و انسان را از زاويهي انسان بودنش ميديده و جهان را گاهوارهي يك خانوادهي واحد بشري ميانگاشته. اين انديشهي روشن كه در دوران ما هنوز آرماني است، در دوران حافظ تنها پنداري بود دور و تابناك در جهاني غرقه در تيرگيها.
قبول وحدت وجود مقدمهي منطقي قبول فلسفهي عشق است. وجود اصيل كه خود زيبا و سرشار از شوق و محبت است ميبايست مظهري براي تجلي بيابد و آن مظهر نيز چنان كه گفتيم انسان است نه فرشته. سيّالهاي كه ميان انسانهاي ميرنده و سپري و آن وجود كامل و اصيل و ابديست سيّالهي عشق است. جاذبهاي كه بين همهي ذرات است، گردش سپهر، زندگي گياهها و جانوران و همه و همه از عشق زائيده شده است. به عقيدهي حافظ اين رازي است دلانگيز و درك آن با "عقل عقيله" ممكن نيست و بايد روح آدمي براي بازتاباندن اين پرتو صيقل و رياضت ببيند. اين رازيست كه نميتوان بر سر كوي و بازار برملا ساخت، زيرا مغزهاي قشري آن را درك نميكنند. در وراي اين واقعيت، واقعيت ديگري نيست و در درون اين واقعيت همهي حالات متنوع وجود، همهي رنگها و آهنگها، همهي عقايد، همهي ملل و نحل، همهي فرازها و نشيبهاي زندگي يكي است. كسي كه به اين آستان رسيد از تعصب عاري است و مهر و عشقش همه را فرا ميگيرد و جز نظر شوق و نگاه خوشبين و زيباپسند به جهان نمياندازد. اينك فلسفهي عشق حافظ را از زبان شيرين خود او بشنويم.
فلسفهي عشق
حافظ تئوري نوافلاطوني (و شايد مهر پرستانه) عشق كل را به مثابه ی سرشت و پيوند هستي با شور و شوق ميپذيرد. به نظر او نقش دو عالم "رنگ الفت" است و "طرح محبت" طرحي است كهن. عشق جاوداني است و بر جريدهي عالم نام عشقبازان ثبت جاويد است. "علم هيئت عشق" قصهايست غريب و حديثي است عجيب و لطيفهايست نهان و رازناك، آن را با تقرير و بيان نميتوان توضيح داد. شرط دست يافتن به عشق ، تسليم به خواستِ مبداء نخستين است : بايد داو اول بر نقش جان زد و جان در آستين داشت تا در حريم عشق كه بسي بالاتر از عقل است آستان بوس شد. درست است كه عقل عاجز است ولي از راز عشق نيز كسي تا حد يقين مطلع نيست. هر كسي بر حسب فهم گماني دارد. دانشهاي موجود قادر نيستند مشكل عشق را حل كنند زيرا مطلب پر از اسرار است و فكر آدمي خطاكار. راه يافتن به راز عشق "موقوف هدايت" است و بي دليل راه در اين كوي نميتوان قدم گذاشت. حافظ پاكبازي و جانبازي را ، شرط ورود در مرحلهي عشق مي داند زيرا ديدن حقايق عرفاني، پي بردن به وحدت هستي و انسانيت و هماهنگي و يكساني خلقها و مذهبها، خطراتي مهيبتر از سوي جامعهي قشري بر ميانگيخت، لذا اعتقاد به اين فكر انقلابي كار هر خام هراسنده جان نيست.
حافظ از سوئي تضاد عشق و عقل را مطرح ميكند ، از سوي ديگر مسئله ی "آدم" و "ملك" را به ميان ميآورد. ما در اين باره در بحث گذشته نيز گفتهايم و اينك نيز به سبب طرح فلسفهي عشق بار ديگر آن را مطرح ميکنيم. به عقيدهي حافظ اين انسان است كه درخورد آن شد كه تجليگاه نور عشق شود. ملايك در ميخانه را ميكوبند تا گِلِ آدم را با عشق سرشته كنند زيرا فرشته عشق نميداند چيست و بايد جرعهي عشق را بر خاك آدم ريخت. اين برتري انسان بر فرشته خود يكي از جهات دلانگيز انساندوستي حافظ است كه بارها در ديوان او تكرار شده است. اگر ميل خداوند به تجلي نبود جهان را از عشق پر فتنه نميساخت. اينجا كار راز و نياز است. خداوند به عشاق خود مشتاق و عشاقش به وي محتاج بودند لذا گنج عشق فروزان شد. تنها عشق است كه نفاقها را به وفاقها بدل ميكند و سالكان اين راه ، جنگ 72 ملت را عذر مينهند. عشق شرط زندگي واقعي است. زندگي بدون عشق مرگ حقيقي است. يكي از مظاهر عشق نظربازي پاكبازانه به زيبارويان است. گوي عشق را با چوگان هوس نميتوان زد. در اين راه وسوسهي اهريمن بسيار است و لذا بايد گوشِ دل به پيام سروش داشت. براي درك راز وجود و "نقش مقصود" بايد به شعلهي عشق روشن بود و آن هم ويژهي رسيدگان و كاملان است نه هر كس كه از آب انگور مست شد يا به عقل عقيله نازيد درخورد اين نام است. "پشمينه پوشان تندخو" كه چنگ در دامن صوم و صلاة و ترك و رياضت زدهاند از عشق بوئي نشنيدهاند زيرا لازمهي درك عشق ، درك شور و گرماي زندگي است.
عشق مايهي اعتلاء است، ذرّه را به خورشيد پيوند ميدهند و آدمي سپري و ناچيز را به مطلقيت و ابديت جهان و خداوند ميرساند.
اگر درست است كه جهان مظهر وجود خداوند است و زندگي آدمي اجراء پيماني است با او يعني اجراء اين وعده كه من مشتاق جمال توام پس روح ما كه به نحوي موقت از عرصهي وصل جدا شده است بار ديگر بدان باز خواهد گشت. در آن صورت فلسفهي تقدير، فلسفهي تسليم به مبداء الهي، فلسفهي توكل، فلسفهي رضا و قبول شادي و تيمار اين جهان يك نتيجهي منطقي است و به همين جهت نيز اين فلسفه در جهانبيني حافظ رخنهي كامل دارد.
فاتاليسم ( Fatalisme ) حافظ- اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر
انگيزهي اساسي حافظ در پيش كشيدن فاتاليسم كوشش اوست براي پاسخ دادن به ملامتگران كه او را به رندي عيب و بدينسان اعتراض به علم غيب ميكنند. حافظ استدلال ميكند كه اين كار "بخود نيست". گاه حافظ رندي و خرابي را گنه بنده ميداند (كه شايد به تعريض و با قبول ظاهري احكام مذاهب) ولي اين خداوند است كه با مشيت خويش او را بر آن وا داشته است. انسان را طوطي صفت در پس آينه نگاه داشتهاند و او تكرار كننده ي سخناني است كه "استاد ازل" ميگويد. آدمي مانند خار يا گلي است كه دست باغبان آن را ميپرورد و ميروياند و خود او را در تعيين سرشت خويش اختياري نبوده است. در كار گلاب و گل اين حكم ازلي بود كه يكي شاهد بازاري و دگري پردهنشين شود و لذا مستور و مست هر دو از يك قبيلهاند و هر يك را در جاي خود نقشي است پس اعتراض زاهد ظاهرپرست به رندان بادهپرست وارد نيست زيرا اين اعتراض در واقع طغيانيست عليه ارادهيالهي و علم غيب. سرنوشت ادميان در "سابقهي پيشين" و در "دايرهي قسمت" تعيين شده است و تغيير ناپذير است و لذا رنجش از يك سرنوشت بلااختيار سزا نيست و غم خوردن ما بيهوده و تدبير آدمي ناتوانست.
فاتاليسم حافظ و خيام موجب شد كه برخي از مفسران شيعه آنها را به داشتن مذهب اشاعره و مخالفت با كلام شيعه كه بهطور عمده به روش معتزله متكي است (و طرفدار آزادي ارادهي آدمي و اختيار است) متهم ميساختهاند. اين يك تفسير سطحي است. اگر در فلسفهي قدري اعتراض عليه جزميّات مذهب به شكلي منعكس شده است در فلسفهي جبري نيز همين اعتراض به نحو ديگري منعكس است. قدري و معتزلي عليه بردگي روح انسان طغيان ميكردند، جبريه با تكيه بر روي مجبور بودن انسان ، منطقي بودن عذاب و عقاب الهي را منكر ميشدند. بهعلاوه اي بحثها در سنتهاي كهن ايراني و هندي داراي ريشههائيست. با اطمينان ميتوان گفت كه حافظ را با قشريّون اشعري مذهب كاري نيست.
باري از اين فلسفهي مجبور بودن آدمي در چنبر سرشت و سرنوشت ، ناچار اين نتيجه حاصل ميشود كه هيچ كاري بي حوالهي خداوند برآمدني نيست. بر ما درِ اختيار را نگشودهاند و بايد گره از جبين گشاد و رضا به داده داد و صلاح خداوند را صلاح خويش شمرد و رقص كنان به زير شمشير حوادث رفت. اگر كسي بخواهد گوهر مقصود را به دست آورد و از نور هدايت و دلالت بهره برگيرد، بايد توكل به الطاف كارساز كند. يار مردان خدا شود از خضر پي خجسته مدد گيرد و الّا دام صعب است و آدمي از شيطان رجيم صرفهاي نميبرد. محتوي ارادهي ازلي چيستاني است نگشودني و كسي از سر غيب آگاه نيست و در درون پرده بازيها ميرود و در اين حرم رازناك محرم دلي راه ندارد و براي آنكه چراغي از غيب فروزان شود بايد تكيه به تقوي و دانش نكرد و اگر راهرو را صد هنر هم باشد بهترين شيوهي او توكل و واثق شدن به الطاف خداوندي است.
اين منفعلترين، تسليمآميزترين بخش جهانبيني حافظ است. چنان كه گفتيم برخي از متفكران فاتاليسم را به مثابه ی حربهاي براي تبرئهي خويش از "گناهان" لازم داشتند زيرا عمل خود را ناشي از مشيت جلوهگر ميساختند. با اينحال حافظ در فلسفهي توكل صرف نيز ترديد ميكند و ميگويد گرچه وصال را به كوشش نميدهند ولي بايد هر چه توانست كوشيد و نبايد در آغوش بخت خواب زده عنود و از بانگ جرس كاروان غافل ماند، بلكه بايد وصال دولت بيدار را با تلاش بهدست اورد و خويشتن را به كاروانيان رساند.
فلسفهي فاتاليستي حافظ در نزد اين رند خراباتي به معناي نفي زندگي نيست. به هيچوجه! بلكه اين فاتاليسم كه نشانهي عشق به خداوند و قبول ارادهي اوست به مرحلهي قبول زهد و رياضت نميرسد. حافظ فاتاليسم را به ويژه براي توجيه "گناه" لازم دارد و از دريچهي عشق ، وارد عرصهي زندگي ميشود. طبيعت زيبا، چهرههاي دلانگيز خوبرويان در واقع جلوههاي گوناگون مبداء الهي است ، لذا بايد به طبيعت و به زندگي عشق ورزيد. حافظ عاشق زيباييهاي طبيعت است، عاشق زندگيست، عاشق عيش و نوش و شراب است. اينجا او با صوفيان عبوس سخت فاصله ميگيرد و درآميختن انديشهي او با انديشهي اشعريان حنبلي مذهبِ حديثپرست گناهي است نابخشودني.
شيوهي خوشباشي يا هدونيسم حافظ
حافظ ميگويد شب صحبت و فرصت عشق را بايد غنيمت شمرد كه اين جهان اين همه نيست. بايد به عشرت كوشيد و سرمنزل فراغت را از دست نداد و اين نقد را به نسيهي مواعيد ديني نفروخت. بي مي و مطرب نبايد بود تا بتوان دل از غم رهاند زيرا زندگي بيعيش بطالت است. اگر در ماه رمضان خورشيد قدح خاموش ميشود بايد در ماههاي ديگر از بادهنوشي غافل نبود. كار عمر ناپيداست. مکرِ عالم پير در كمينگه است و سرانجام منزل ما در وادي خاموشانست، لذا بايد نقدينهي زندگي را دريافت و در دوران بهار كه گل نقاب افكنده و بنفشه سر به سجده نهاده و چمن خوش و هوا دلكش است از وصل روي خوبان تمتع برگرفت و اين يك دو دم فرصت ديدار را غنيمت شمرد و چنگ زد و پياله گرفت و الّا از اين دو راهه منزل خواهيم رفت و ديگر به هم نخواهيم رسيد. حافظ صريحاً در معاد و در ديدار مجدد آن سوي زندگي ترديد دارد و آن را منكر است يعني يكي از اصول دين را نفي ميكند.
حافظ روضهي رضوان را كه آدم ابوالبشر به دو گندم فروخت به جوي ميفروشد و جهان را به خوشي ميگذراند زيرا كار جهان هيچ در هيچ است و قاطعان طريق در كمينگاه زندگياند و روزگار بي دريغ تيغ هلاك ميزند. بايد از آب و مهتاب و لالهزار و بهار ، دادِ دل ستاند و هنگام گل ، كتاب و دفتر را به يك سو نهاد و به تماشاي چمن بيرون رفت و از صرف مال و متاع دريغ نورزيد و از مقام امن و مي بيغش بهره گرفت. سخني است معروف كه صوفي ابن الوقت است. حافظ نيز ميگويد لحظات عمر فراريست، لذا بايد از زمرهي "وقتشناسان" بود. تكيه بر ايام سهو است،عشرت امروز را به فردا نبايد افكند و الّا حسرت و ملالت و دست و لب گزيدن نصيب ما خواهد گرديد. نبايد "خزينهداري ميراثخوارگان" كرد بلكه بايد دسترنج خويش را در راه كامروائي صرف نمود. بايد دو قاعده را در زندگي مراعي بود. از در عيش درآمد و ره عيب را نپيمود. در نظر حافظ گناه ، مردمآزاري و عيبجوئي است نه بادهنوشي و زيباپرستي.
هم شيوهي پارسائي و رياضت (آستيسم) و هم شيوهي خوشباشي و رندي (هدونيسم) هر دو نوعي اعتراض اجتماعيست. اولين به گذران مسرفانهي ثروتمندان، ديگري به نهي عبوسانهي زاهدان و دينداران. حافظ از اين دو نوع طغيان آن طغياني را ميپسندد كه با مزاجِ زندگي دوست و عاشقپيشهي او سازگارتر است. در هدونيسم حافظ و اصولاً در سراپاي جهانبيني او عصارهي سكرآور انگور- شراب ، جائي ويژه، رمزآميز و والا دارد.
شراب در فلسفهي حافظ از يك وسيلهي عادي سرخوشي بالاتر است به نحوي كه شايد بجا بود كه ما نظر حافظ رادربارهي شراب در كنار نظر حافظ دربارهي عشق قرار دهيم. سراسر ديوان حافظ از انواع ابيات در مدح باده انباشته است و حتي علاوه بر ساقينامه، دهها غزل جداگانه كه سراپا مدح بادهخواريست سروده است. به همين جهت كساني كه سطحي بودند حافظ را مردي پنداشتهاند كه زندگي را در امواج ارغواني باده غرق كرده است. ترديدي نيست كه شرابي كه حافظ از آن سخن ميراند شراب واقعي است. برخلاف تصور يكي از پژوهندگان و ادباء معاصر ، دلايل فراواني بر صحت اين مدعا وجود دارد. منتها اين شراب واقعي، اين آب انگور در فلسفهي حافظ قدسي خاص ميبايد زيرا چنانكه خواهيم ديد مهمترين وسيلهي بيخودي و بيخبري، مهمترين وسيلهي "واقعي" تبديل روح به آينهي عشق است. حافظ براي شراب انواع و اقسام صفات عالي و قدوسي قائل است و در اطراف آن به تمام معني يك هالهي حكمي و فلسفي ايجاد كرده است.
ما در اينجا زبدهي استدلالات حافظ را دربارهي شراب نقل ميكنيم ولي بايد متذكر شويم كه در ديوان حافظ سخن وسيعتر است و نكات جالب فراواني است كه متأسفانه در بيان موجز ما نگنجيده است و جا دارد كه اين نكته طي مقالهاي مشروح جداگانه مورد بررسي قرار گيرد و دلايل تاريخي اين جريان ذكر شود.
بحثی بر اساس بیان حافظ در باره ی جهان بینی اش1
بحثی بر اساس بیان حافظ در باره ی جهان بینی اش
درآمد سخن- شکاکیت و لاادریت- انتقاد وی از مذاهب عصــر – وحدت وجود در نـزد حافظ – فلسفه ی عشق – فاتالیسم حافظ – شیوه ی خوشباشی یا هدونیسم – کیش باده پرستی – خوش بینی و بدبینی حافظ – نظریات اتیک – نظریات استه تیک – برخی عقاید اجتمـاعی – پـایـان و نتیجه .
درآمد سخن
ســر به دنيـي و عقبـي فرو نميآيــد
تبارك اله ازاين فتنــهها كه در سر ماست !
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از آن به دير مغانــم عزيز ميدارنــد
كه آتشــي كه نميـرد هميشه در دل مــاست
ديوان حافظ در رديف آثار منظوم خيام و مولوي نه فقط اثر هنريست بلكه اثر فلسفي نيز هست. مكتب وي بهطور عمده آميزهايست از مكتب شكاكيت و خوشباشي خيام و عرفان طراز خراباتيان. ولي وي خود نماينده ي مستقل و بديعي است از مكتب خويش. ديوان حافظ گنجينهايست از تفكر و تعميم فلسفي، نكته بيني و باريك انديشي و تنوع استدلال، شيوه ي بذلهآميز حافظ شگرف است و از ظريفترين انواع ريشخند فلسفي است.وي كمتر با مقولات منطقي و فلسفي صرف استدلال ميكند. احتجاج او بهشيوهي هنريست يعني با چهرهها، استعارات و صور هنري افكار خويش را بيان ميدارد: راه ها و بيابانهاي دور، آسمانها و خورشيدهاي فروزان، درختان و گياهان سخنگو، گنج ها و ويرانهها، ساقيان و لوليان شيرينكار، جام ستاره نشان شراب، سروش و هاتف غيب، فرشتهها و انسانها، خرابات و صومعه، صوفي و محتسب . . . اينهاست "مقولات" و صوري كه حافظ با آنها انديشهي خود را بيان ميكند. از آنجا كه غالباً ناگزير بود از راه شعر خويش گذران کند، افكار فلسفي را آراسته با الفاظي دلفريب در متن غزليات مديحهآميز براي اميران و وزيران وقت جاي داده است. حافظ توانست براي فلسفهي عشق و وحدتِ وجود خود زباني آسماني بينهايت لطيف، فوق العاده رازناك بيابد. مابين فلسفهي او و هنرش حدّ اعلاي هماهنگي است و اين خود سر نبوغ ناياب اوست.
حافظ در سراسر ديوان، فلسفهي خود و هنر خود را با گرما و شيوائي درآميخته و همهجا با پيگيري از انديشههاي خويش دفاع ميكند. در جهانبيني او نكاتي است كه در دوران خود، دوران تسلط زور و خرافه و عصبيت بسی مترقي بود و اينک منسوخ شده، نكاتي است كه هنوز بديع و آموختني است، نكاتي است كه سراپا نادرست و خرافي است. آري جهانبيني حافظ براي جهان امروز در مجموع ناپذيرفتني است ولي در آن يافتهاي ژرف و نگرشهاي باريك وجود دارد. پانصد غزل حافظ در واقع مجموعهي حكمي منظوم است كه در آن عمدهترين مباحثات نظري عصر منعكس است و جنگي است از احكام بديع. بدون تحليل فلسفي اين اثر غنائي برجسته، درك ژرفاي روح حافظ و پيبرد به بزرگواري راستين اين سخنور محال است. به علاوه اين كار براي شناخت خلاقيت فلسفي در كشور ما و آنچه كه از روح ايراني با ويژگي و صميميت خاصی تراويده، سودمند است.
فشردهاي كه در اين بررسي از فلسفهي حافظ به دست ميدهيم ثمرهي مطالعهايست كه چند سال بهطول انجاميده و تماماً مبتني بر بيان خود شاعر است. شيوهي نگارنده اين بود كه نخست كليهي ادبيات ديوان حافظ را به مواضيع مختلف فلسفي تقسيم كند و سپس از ابيات متحد المضمون انديشهي تعميمي را بيرون كشيده از آن عصارهي فلسفياش را استخراج نمايد و اين شرح را ترتيب دهد. از آنجا كه اگر توضيح تاريخي مسائل و ذكر شواهد بر اين نوشته افزوده ميشد، كلام به درازا ميكشيد لذا از آن انصراف شد. فلسفهي حافظ نمودار روح بسيار پاك و شفاف، قلب سرشار از عاطفه، صفات عالي انساني، عقل روشن و نكته ياب اين بزرگترين هنرمند و متفكر قرون وسطائي ماست. براي اثبات اين دعوي ، بهترين حجت خود اين فلسفه است: مشك آن است كه خود ببويد.
ما بیان فلسفه ی حافظ را از مبحث شکاکیت او ، تردیدش در دعاوی مذاهب شروع می کنیم و پس از تشریح فلسفه ی وحدت وجود و فلسفه ی عشق که بخش اثباتی معتقدات حافظ است ، به نکات مهم دیگر مانند فاتالیسم حافظ ، کیش باده پرستی ، شیوه ی رندی و خوشباشی ، بدبینی و خوش بینی حافظ ، معتقدات اتیک و استه تیک او و برخی نظریات اجتماعی اش می پردازیم و همه جا از بیان و اصطلاحات دقیق ، زیبا و خردمندانه ی خود او فیض می گیریم .
شكاكيت و لاادريّت ( agnosticisme ) حافظ
شكاكيت و لاادريّت حافظ نمودار برجستهي آزاد انديشي او، رها بودنش از احكام متعصبانهي عصر است و سخت شيوهي فكر او را با خيا م همانند ميسازد. حافظ بر آن است كه نه حكمت و نه عرفان هيچيك به سوالات عمدهي حيات پاسخ نميدهند: از كجا آمدهايم، به كجا ميرويم، معمّاي وجود ما چيست، اين "سقف بلند سادهي بسيار نقش" از كجاست، "رازِ دهر" كدامست، آئين سپهر بر چه سان است؟ حافظ بر آن است كه اين اسرار بر زاهدان خودبين و دانشمندان و فقيهان فاقد علم اليقين نهان بوده و نهان خواهد ماند و كسي نميتواند به اين "گفتگوهاي جانگداز" و اين "حديثهاي چون و چرا" پاسخي سزاوار بدهد. يا با هيچكس نشاني از آن دلستان نيست و اين بينشانيِ ما ، نتيجهي بيخبري ماست، يا خود او را نشاني نيست! آنچه بر باد صبا از يار سفركرده گفت پريشان بود و چون معشوق نقاب از چهرهي خويش برنميافكند، پس هركس حكايتي بهتصور براي چه ميكند؟ جنگ هفتاد و دو ملت همه را بايد عذر نهاد زيرا چون حقيقت را نديدند، ره افسانه زدند و اگر من نيز از كرامات و مقامات لاف ميزنم بيهوده است زيرا خبري از هيچ مقامي ندارم. آن كس كه اين دايرهي مينائي را چنين پر نقش و نگار آفريده كس نميداند در گردش پرگار چه كرده و عارفي نيز نيست كه راز زبان سوسن را بگشايد و بداند كه چرا در خزان رفت و در بهار بازآمد و اين تناوب وجود و عدم ، و تبادل حيات و زوال از چيست؟
كاملاً روشن است كه پاسخ فلسفه و مذهب و عرفان ، روح جوينده و كنجكاو حافظ را آرام نميبخشد. او از زمرهي آن ظاهر بينان و زودباوران و آسانگيران نيست كه لفاظي حكمت و دعاوي مذهب ، خاموش و خرسندش سازد لذا براي آنكه از اين حديث وسوسهآور خلاص شود توصيه ميكند كه بايد پياله گرفت و دمي از رنج سئوال آسود.
به همين جهت است كه از سوز و آتش درون، از سينهاي كه چون ديگ جوشان است، از خون خوردن و خاموش نشستن، از آهِ جگرسوزي كه دودآسا از روزن برميآيد، از بوي آفاقگيرِ دلِ كبابِ خويش، از طوفان ضمير خويش سخن ميگويد. پيداست كه رنجي جانكاه و نهاني آزارش ميدهد. او در درون سينه هوائي نهفته است كه ميترسد سرانجام سرش را بر باد دهد:
ما در درون سينه هوائي نهفتهايم بر باد اگر رود سرِ ما ، زان هوا رود
در اندرونش كسي در غوغاست و احدي را از عوام و خواص ، محرم راز دل شيداي خويش نميشناسد:
محرم راز دل شيداي خويش كس نميبينم ز خاص و عام را
سرنوشت دشوار روحي حافظ او را به رندي و عافيت سوزي و شوريدهسري و ترك صلاح و تقوي و بياعتنائي به سود و زيان و ننگ و نام رهبر ميشود و او باكي ندارد كه بگويد:
من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر اين متاعم كه تو ميبيني و كمتر زينم
شايد در وهلهي اول به نظر برسد كه بين شكاكيت و لاادريت حافظ و فلسفهي عشق و وحدت وجود او تبايني است، زيرا اگر وي نميداند كه حقيقت چيست پس چرا به حقايق معيني دل ميبندد؟ حقايقي كه حافظ قبول دارد در حدود يك سلسله واقعيتهاي بسيار كلي است و او در وراء اين واقعيتهاي كلي مانند يگانگي جهان، اصالت گوهر عشق، پيوند عمومي هستي، چيزي را در خوردِ دل بستن نميشناسد و همه چيز را عرصهي ترديد ميشمرد. از اين جهت بين شكاكيت او و افكار اثباتي او تناقض ماهوي وجود ندارد. ولي پيش از آنكه به ذكر عقايد اثباتي او برسيم در زميهي فلسفهي شكاكيت حافظ بايد از انتقاد او از دعاوي مذاهب عصر نيز سخن گوئيم.
انتقاد از مذاهب عصر
در جايي كه شكاكيت حافظ و لاادريّت او نصيب حكمت و عرفان ميشود، طبيعي است كه دامن مذاهب را نيز كه قدرت اقناعي كمتر و دعاوي فزونتري دارند بايد بگيرد. در يك كلمه بايد گفت حافظ به افسانههائي كه مذاهب ميبافند باور ندارد. حافظ رياكاري شيخان و زاهدان را به باد انتقاد ميگيرد. آداب شريعت را تحقير ميكند، در روز رستاخيز و حكمت و عدل بالغهي الهي بدان شكل كه متكلمين و فقهاي عصر بيان ميداشتهاند سخت مردّد است. بهشت و جهنم را نفي ميكند. حافظ سماع وعظ را با نغمهي رباب ، و رندي را با صلاح و تقوي درخورد قياس و نسبت نميشمرد و معتقد است كه در بهشت موعود نيز نظير گلگشت مصلّاي زميني را نميتوان يافت و او كه مي ميخورد و رندي ميكند، برخلاف زاهدان سالوس با همهي آشنائي و علاقهمندي به قرآن (كه ميتوانست آن را با چهارده روايت از بر بخواند) آن را دام تزوير نميسازد. پيران طريقت از قبله به خانهي خمّار روي آوردهاند ، زيرا از خرقهي سالوس و كرامت آتش برخواسته و واعظان شحنه شناس و زاهدان ظاهرپرست بيهوده به دردكشان از سر حقارت مينگرند زيرا راز واقعيت و حقيقت در نزد آنهاست نه در نزد واعظ، اگرچه اين واعظان در عبارت پردازي صنعت بسيار ميكنند. ما عُجب و نماز را به زاهد وا ميگذاريم و مستي و نياز را خود برميگزينيم تا عنايت خداوند به كه باشد. مجلس وعظ دراز است و زمان فرصت ميگذرد پس بايد به خمخانه رفت و شرابي نوشيد كه همانندش در كوثر نيست. افسوس كه "پير گلرنگ" فرصت خبث نميدهد تا شناعتهاي صوفيان ازرق پوش را برملا سازيم وگرنه ديگ سينه از حكايات بسياري پرجوش است. درست گفت آنكه گفت كه بايد اين خرقهي كبود زاهدي و صوفيگري را سوزاند زيرا تا زاهد و واعظ و صوفي ريا ميورزند مسلمان نيستند. بگذار اين رياكاران دنياپرست و ظاهربين ، مهرِ ملك و شحنه را برگزينند، ما نيز مهرِ نگاري برخواهيم گزيد. آري بر پاكان روزهدار و دلق پوشان صومعه ، خوردن سَحور ارزاني باد ، ولي ما به سراغ جام صبوح ميرويم. حور و قصور بهشت را به آنها وا ميگذاريم زيرا قصر ما شرابخانهي ما و حور ما تركان شيرازي ماست. بگذار آنها راه باديه بپيمايند ، ما گرد بيت الحرام خم خواهيم پوئيد، زيرا اگر كسي در اين جهان پيچاپیچ ما را از جهل رهانده باشد همان پير خرابات است. طامات و شطح و تسبيح و طيلسان را در راه آهنگ چنگ و مي و ميگسار ميگذاريم و "زهدِ گران" را در حلقهي چمن به نسيم بهار ميبخشيم و درباره ي احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان گفتني را نميگوئيم زيرا از پردهدري پرهيز داريم. از بحث شافعي و اهل كلام و قيل و قال مدرسه ميگريزيم و به خدمت معشوق و مِي ميپردازيم. از آنجا كه بهشت نقد را در اين جهان خرم و زيبا ميتوان به دست آورد، دليلي نيست كه وعدهي فرداي زاهد را باور كنيم.
من كه امروزم بهشت نقد حاصل ميشود وعدهي فرداي زاهد را چرا باور كنم؟
و چون از سايهي سروهاي زميني برخورداريم اجباري نيست كه به خاطر سايه، منّتِ سدرهي آسماني و طوباي بهشتي را بكشيم. پير ما را نظري خطاپوش بود كه گفت خطا بر قلم صنع نرفت و الّا جهان پر از نارسائيهاست و اينك بايد به اين "آمرزش نقد" دل بست كه ياري چون حور و سرائي چون بهشت در اختيار ماست و به دنبال وعدههاي نسيه نرفت. در اين سخنان حافظ نه تنها شك در دگمهاي مذهب ميجوشد بلكه تلألؤ يك عشق سوزان به زندگي و زيبائيهاي آن ديده ميشود. اين تشنه كام مفرّح زندگي را با لذّتي مسري مينوشد و از حياتي كه جز يك بار نصيب ما نيست قصد كام گرفتن دارد.
همچنان كه گفتيم حافظ در كنار اين شك در دعاوي حكمت، عرفان و مذهب، خود داراي جهانبيني اثباتي معيني است و آن تفسير خاصي است كه به شيوهي خراباتيان از برخي احكام عرفان و مكتب نوافلاطوني دارد. او مانند ديگر صوفيان خانقاهي براي خود نگزيده و چنان كه جامي تصريح ميكند دست ارادت به شيخي نداده و مقامات و كرامات و شطحيات عارفان را به كناري ميگذرد و تنها قبول دارد كه در ازل پرتو حسني بود، عشقي ظاهر شد، آدميزاد طفيل اين عشق شد و زندگي در مستي و بيخبري و پرستش خوشيها و زيباييهاي اين جهان خود بهترين مظهر قبول مذهب عشق است.
وحدت وجود يا پانتهئيسم ( Pantheisme ) حافظ
حافظ ميگويد با آنكه شاهد هر جائي است و با آنكه معشوق عيان ميگذرد روي خود را به هر كس نمينمايد و اغيار را امكان ديدن روي او نيست لذا بسته روي و در حجاب ميماند. خانقاه و خرابات، مسجد و كنشت، صومعهي زاهد و خلوت صوفي، همه جا جلوهگاه اوست و ماه و خورشيد نيز در چنبر سپهر ، آينهي جمال ازلي را ميگردانند. در خرابات مغان نيز ميتوان پرتو خداوندي را ديد. او همراه همهي بيدلان است، گرچه آنها او را نميبينند و از دور "خدايا" ميكنند. تنها ديدهي ما نيست كه انوار خدا را متجلّي ميسازد، بلكه سراسر طبيعت از ذات او اشباع است و از درختان هم ميتوان "نكتهي توحيد" شنيد. اين همه عكس مي و نقش نگارين از يك فروغ رخ ساقي است كه در جام جهان افتاده است.
در اين سخنان حافظ چنان مفهوم خدا را با طبيعت يكسان ميسازد كه شخص به ياد تعريفي ميافتد كه سپينوزا از خداوند كرد و او را "طبيعتِ طبيعتساز" ( Nature naturante ) خواند. بدون شك حافظ در يافتِ اين نكته مبدع و مبتكر نيست و انديشهي كهن ايراني و هندي و يوناني را دربارهي اتحاد خالق و مخلوق و يگانگي گوهر هستي (مونيسم) بيان كرده ولي او چنان شيداي اين انديشه و راسخ در صحّت آن است كه سخت رنگ ويژهي خود را، بدان انديشه ميبخشد. از همين فلسفهي وحدت وجود است كه حافظ فلسفهي روح خود را نتيجه ميگيرد.
روح ما در قفس تن اسير و در اين دامگه حادثه مقيد است و الا طاير گلشن قدس است و بايد از شاخ سدره و بام عرش صفير زند و اگر روزي از اين اسارت برهد به جايگاه والاي خود باز خواهد گشت. اين انديشهها كه در قصيهي معروف "عينيه"ي ابن سينا راجع به روح گفته شده در نزد حافظ جلاء شاعرانهي خاص دارد. انسان بر فرشته داراي اين مزيّت است كه عشق به خداوند را پذيرفته و جلوهگاه او شده است. انسان برگزيدهي عشق الهي است و الا ملك، عقل، مدعيان زاهد پيشه، آسمان بزرگ ، هيچ يك قادر نبودند بار امانت را بكشند و قرعهي فال به همين سبب به نام انسان زده شد. در باور كهن ايراني كه برخي طرفداران المقنع و بابك خرمدين نيز بدان معتقد بودند گفته ميشد كه چون خداوند در وجود انسان جلوهگر شد لذا فرشتگان را به ستايش انسان فرا خواند. خداوند براي مظهريّت خويش از انسان كالبدي شايانتر نيافت.
از همهي اينها حافظ به يك نتيجهي شگرف ميرسيد و آن وحدت خلقها و مذاهب است. او ميگويد: ره صومعه تا دير مغان اين همه نيست. اگر پير مغان را به مرشدي برگزيدهايم نبايد به شگفت شد، زيرا هيچ سري در جهان نيست كه در آن سرّي و شوري از خداوند نباشد. همه جلوهگاه وجود حقاند، لذا همه چيز زيبا و دوست داشتني است. مسجد يا كنشت همه جا خانهي عشق است. مست يا هشيار، همه طالب حقيقتند:
همه كس طالب يار است چه هشيار چه مست همهجا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
اين جهانپرستي يا ئونيورساليسم حافظ كه منشاء عقلي انساندوستي اوست يكي از مثبتترين عناصر جهانبيني اين شاعر است. جهاندوستي از آرمانهاي ديرينهي انساني است كه هميشه در مقابل عصبهي مذهبي و تعصب قومي و شعوبيت قرار داشته و انسان را از زاويهي انسان بودنش ميديده و جهان را گاهوارهي يك خانوادهي واحد بشري ميانگاشته. اين انديشهي روشن كه در دوران ما هنوز آرماني است، در دوران حافظ تنها پنداري بود دور و تابناك در جهاني غرقه در تيرگيها.
قبول وحدت وجود مقدمهي منطقي قبول فلسفهي عشق است. وجود اصيل كه خود زيبا و سرشار از شوق و محبت است ميبايست مظهري براي تجلي بيابد و آن مظهر نيز چنان كه گفتيم انسان است نه فرشته. سيّالهاي كه ميان انسانهاي ميرنده و سپري و آن وجود كامل و اصيل و ابديست سيّالهي عشق است. جاذبهاي كه بين همهي ذرات است، گردش سپهر، زندگي گياهها و جانوران و همه و همه از عشق زائيده شده است. به عقيدهي حافظ اين رازي است دلانگيز و درك آن با "عقل عقيله" ممكن نيست و بايد روح آدمي براي بازتاباندن اين پرتو صيقل و رياضت ببيند. اين رازيست كه نميتوان بر سر كوي و بازار برملا ساخت، زيرا مغزهاي قشري آن را درك نميكنند. در وراي اين واقعيت، واقعيت ديگري نيست و در درون اين واقعيت همهي حالات متنوع وجود، همهي رنگها و آهنگها، همهي عقايد، همهي ملل و نحل، همهي فرازها و نشيبهاي زندگي يكي است. كسي كه به اين آستان رسيد از تعصب عاري است و مهر و عشقش همه را فرا ميگيرد و جز نظر شوق و نگاه خوشبين و زيباپسند به جهان نمياندازد. اينك فلسفهي عشق حافظ را از زبان شيرين خود او بشنويم.
فلسفهي عشق
حافظ تئوري نوافلاطوني (و شايد مهر پرستانه) عشق كل را به مثابه ی سرشت و پيوند هستي با شور و شوق ميپذيرد. به نظر او نقش دو عالم "رنگ الفت" است و "طرح محبت" طرحي است كهن. عشق جاوداني است و بر جريدهي عالم نام عشقبازان ثبت جاويد است. "علم هيئت عشق" قصهايست غريب و حديثي است عجيب و لطيفهايست نهان و رازناك، آن را با تقرير و بيان نميتوان توضيح داد. شرط دست يافتن به عشق ، تسليم به خواستِ مبداء نخستين است : بايد داو اول بر نقش جان زد و جان در آستين داشت تا در حريم عشق كه بسي بالاتر از عقل است آستان بوس شد. درست است كه عقل عاجز است ولي از راز عشق نيز كسي تا حد يقين مطلع نيست. هر كسي بر حسب فهم گماني دارد. دانشهاي موجود قادر نيستند مشكل عشق را حل كنند زيرا مطلب پر از اسرار است و فكر آدمي خطاكار. راه يافتن به راز عشق "موقوف هدايت" است و بي دليل راه در اين كوي نميتوان قدم گذاشت. حافظ پاكبازي و جانبازي را ، شرط ورود در مرحلهي عشق مي داند زيرا ديدن حقايق عرفاني، پي بردن به وحدت هستي و انسانيت و هماهنگي و يكساني خلقها و مذهبها، خطراتي مهيبتر از سوي جامعهي قشري بر ميانگيخت، لذا اعتقاد به اين فكر انقلابي كار هر خام هراسنده جان نيست.
حافظ از سوئي تضاد عشق و عقل را مطرح ميكند ، از سوي ديگر مسئله ی "آدم" و "ملك" را به ميان ميآورد. ما در اين باره در بحث گذشته نيز گفتهايم و اينك نيز به سبب طرح فلسفهي عشق بار ديگر آن را مطرح ميکنيم. به عقيدهي حافظ اين انسان است كه درخورد آن شد كه تجليگاه نور عشق شود. ملايك در ميخانه را ميكوبند تا گِلِ آدم را با عشق سرشته كنند زيرا فرشته عشق نميداند چيست و بايد جرعهي عشق را بر خاك آدم ريخت. اين برتري انسان بر فرشته خود يكي از جهات دلانگيز انساندوستي حافظ است كه بارها در ديوان او تكرار شده است. اگر ميل خداوند به تجلي نبود جهان را از عشق پر فتنه نميساخت. اينجا كار راز و نياز است. خداوند به عشاق خود مشتاق و عشاقش به وي محتاج بودند لذا گنج عشق فروزان شد. تنها عشق است كه نفاقها را به وفاقها بدل ميكند و سالكان اين راه ، جنگ 72 ملت را عذر مينهند. عشق شرط زندگي واقعي است. زندگي بدون عشق مرگ حقيقي است. يكي از مظاهر عشق نظربازي پاكبازانه به زيبارويان است. گوي عشق را با چوگان هوس نميتوان زد. در اين راه وسوسهي اهريمن بسيار است و لذا بايد گوشِ دل به پيام سروش داشت. براي درك راز وجود و "نقش مقصود" بايد به شعلهي عشق روشن بود و آن هم ويژهي رسيدگان و كاملان است نه هر كس كه از آب انگور مست شد يا به عقل عقيله نازيد درخورد اين نام است. "پشمينه پوشان تندخو" كه چنگ در دامن صوم و صلاة و ترك و رياضت زدهاند از عشق بوئي نشنيدهاند زيرا لازمهي درك عشق ، درك شور و گرماي زندگي است.
عشق مايهي اعتلاء است، ذرّه را به خورشيد پيوند ميدهند و آدمي سپري و ناچيز را به مطلقيت و ابديت جهان و خداوند ميرساند.
اگر درست است كه جهان مظهر وجود خداوند است و زندگي آدمي اجراء پيماني است با او يعني اجراء اين وعده كه من مشتاق جمال توام پس روح ما كه به نحوي موقت از عرصهي وصل جدا شده است بار ديگر بدان باز خواهد گشت. در آن صورت فلسفهي تقدير، فلسفهي تسليم به مبداء الهي، فلسفهي توكل، فلسفهي رضا و قبول شادي و تيمار اين جهان يك نتيجهي منطقي است و به همين جهت نيز اين فلسفه در جهانبيني حافظ رخنهي كامل دارد.
فاتاليسم ( Fatalisme ) حافظ- اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر
انگيزهي اساسي حافظ در پيش كشيدن فاتاليسم كوشش اوست براي پاسخ دادن به ملامتگران كه او را به رندي عيب و بدينسان اعتراض به علم غيب ميكنند. حافظ استدلال ميكند كه اين كار "بخود نيست". گاه حافظ رندي و خرابي را گنه بنده ميداند (كه شايد به تعريض و با قبول ظاهري احكام مذاهب) ولي اين خداوند است كه با مشيت خويش او را بر آن وا داشته است. انسان را طوطي صفت در پس آينه نگاه داشتهاند و او تكرار كننده ي سخناني است كه "استاد ازل" ميگويد. آدمي مانند خار يا گلي است كه دست باغبان آن را ميپرورد و ميروياند و خود او را در تعيين سرشت خويش اختياري نبوده است. در كار گلاب و گل اين حكم ازلي بود كه يكي شاهد بازاري و دگري پردهنشين شود و لذا مستور و مست هر دو از يك قبيلهاند و هر يك را در جاي خود نقشي است پس اعتراض زاهد ظاهرپرست به رندان بادهپرست وارد نيست زيرا اين اعتراض در واقع طغيانيست عليه ارادهيالهي و علم غيب. سرنوشت ادميان در "سابقهي پيشين" و در "دايرهي قسمت" تعيين شده است و تغيير ناپذير است و لذا رنجش از يك سرنوشت بلااختيار سزا نيست و غم خوردن ما بيهوده و تدبير آدمي ناتوانست.
فاتاليسم حافظ و خيام موجب شد كه برخي از مفسران شيعه آنها را به داشتن مذهب اشاعره و مخالفت با كلام شيعه كه بهطور عمده به روش معتزله متكي است (و طرفدار آزادي ارادهي آدمي و اختيار است) متهم ميساختهاند. اين يك تفسير سطحي است. اگر در فلسفهي قدري اعتراض عليه جزميّات مذهب به شكلي منعكس شده است در فلسفهي جبري نيز همين اعتراض به نحو ديگري منعكس است. قدري و معتزلي عليه بردگي روح انسان طغيان ميكردند، جبريه با تكيه بر روي مجبور بودن انسان ، منطقي بودن عذاب و عقاب الهي را منكر ميشدند. بهعلاوه اي بحثها در سنتهاي كهن ايراني و هندي داراي ريشههائيست. با اطمينان ميتوان گفت كه حافظ را با قشريّون اشعري مذهب كاري نيست.
باري از اين فلسفهي مجبور بودن آدمي در چنبر سرشت و سرنوشت ، ناچار اين نتيجه حاصل ميشود كه هيچ كاري بي حوالهي خداوند برآمدني نيست. بر ما درِ اختيار را نگشودهاند و بايد گره از جبين گشاد و رضا به داده داد و صلاح خداوند را صلاح خويش شمرد و رقص كنان به زير شمشير حوادث رفت. اگر كسي بخواهد گوهر مقصود را به دست آورد و از نور هدايت و دلالت بهره برگيرد، بايد توكل به الطاف كارساز كند. يار مردان خدا شود از خضر پي خجسته مدد گيرد و الّا دام صعب است و آدمي از شيطان رجيم صرفهاي نميبرد. محتوي ارادهي ازلي چيستاني است نگشودني و كسي از سر غيب آگاه نيست و در درون پرده بازيها ميرود و در اين حرم رازناك محرم دلي راه ندارد و براي آنكه چراغي از غيب فروزان شود بايد تكيه به تقوي و دانش نكرد و اگر راهرو را صد هنر هم باشد بهترين شيوهي او توكل و واثق شدن به الطاف خداوندي است.
اين منفعلترين، تسليمآميزترين بخش جهانبيني حافظ است. چنان كه گفتيم برخي از متفكران فاتاليسم را به مثابه ی حربهاي براي تبرئهي خويش از "گناهان" لازم داشتند زيرا عمل خود را ناشي از مشيت جلوهگر ميساختند. با اينحال حافظ در فلسفهي توكل صرف نيز ترديد ميكند و ميگويد گرچه وصال را به كوشش نميدهند ولي بايد هر چه توانست كوشيد و نبايد در آغوش بخت خواب زده عنود و از بانگ جرس كاروان غافل ماند، بلكه بايد وصال دولت بيدار را با تلاش بهدست اورد و خويشتن را به كاروانيان رساند.
فلسفهي فاتاليستي حافظ در نزد اين رند خراباتي به معناي نفي زندگي نيست. به هيچوجه! بلكه اين فاتاليسم كه نشانهي عشق به خداوند و قبول ارادهي اوست به مرحلهي قبول زهد و رياضت نميرسد. حافظ فاتاليسم را به ويژه براي توجيه "گناه" لازم دارد و از دريچهي عشق ، وارد عرصهي زندگي ميشود. طبيعت زيبا، چهرههاي دلانگيز خوبرويان در واقع جلوههاي گوناگون مبداء الهي است ، لذا بايد به طبيعت و به زندگي عشق ورزيد. حافظ عاشق زيباييهاي طبيعت است، عاشق زندگيست، عاشق عيش و نوش و شراب است. اينجا او با صوفيان عبوس سخت فاصله ميگيرد و درآميختن انديشهي او با انديشهي اشعريان حنبلي مذهبِ حديثپرست گناهي است نابخشودني.
شيوهي خوشباشي يا هدونيسم حافظ
حافظ ميگويد شب صحبت و فرصت عشق را بايد غنيمت شمرد كه اين جهان اين همه نيست. بايد به عشرت كوشيد و سرمنزل فراغت را از دست نداد و اين نقد را به نسيهي مواعيد ديني نفروخت. بي مي و مطرب نبايد بود تا بتوان دل از غم رهاند زيرا زندگي بيعيش بطالت است. اگر در ماه رمضان خورشيد قدح خاموش ميشود بايد در ماههاي ديگر از بادهنوشي غافل نبود. كار عمر ناپيداست. مکرِ عالم پير در كمينگه است و سرانجام منزل ما در وادي خاموشانست، لذا بايد نقدينهي زندگي را دريافت و در دوران بهار كه گل نقاب افكنده و بنفشه سر به سجده نهاده و چمن خوش و هوا دلكش است از وصل روي خوبان تمتع برگرفت و اين يك دو دم فرصت ديدار را غنيمت شمرد و چنگ زد و پياله گرفت و الّا از اين دو راهه منزل خواهيم رفت و ديگر به هم نخواهيم رسيد. حافظ صريحاً در معاد و در ديدار مجدد آن سوي زندگي ترديد دارد و آن را منكر است يعني يكي از اصول دين را نفي ميكند.
حافظ روضهي رضوان را كه آدم ابوالبشر به دو گندم فروخت به جوي ميفروشد و جهان را به خوشي ميگذراند زيرا كار جهان هيچ در هيچ است و قاطعان طريق در كمينگاه زندگياند و روزگار بي دريغ تيغ هلاك ميزند. بايد از آب و مهتاب و لالهزار و بهار ، دادِ دل ستاند و هنگام گل ، كتاب و دفتر را به يك سو نهاد و به تماشاي چمن بيرون رفت و از صرف مال و متاع دريغ نورزيد و از مقام امن و مي بيغش بهره گرفت. سخني است معروف كه صوفي ابن الوقت است. حافظ نيز ميگويد لحظات عمر فراريست، لذا بايد از زمرهي "وقتشناسان" بود. تكيه بر ايام سهو است،عشرت امروز را به فردا نبايد افكند و الّا حسرت و ملالت و دست و لب گزيدن نصيب ما خواهد گرديد. نبايد "خزينهداري ميراثخوارگان" كرد بلكه بايد دسترنج خويش را در راه كامروائي صرف نمود. بايد دو قاعده را در زندگي مراعي بود. از در عيش درآمد و ره عيب را نپيمود. در نظر حافظ گناه ، مردمآزاري و عيبجوئي است نه بادهنوشي و زيباپرستي.
هم شيوهي پارسائي و رياضت (آستيسم) و هم شيوهي خوشباشي و رندي (هدونيسم) هر دو نوعي اعتراض اجتماعيست. اولين به گذران مسرفانهي ثروتمندان، ديگري به نهي عبوسانهي زاهدان و دينداران. حافظ از اين دو نوع طغيان آن طغياني را ميپسندد كه با مزاجِ زندگي دوست و عاشقپيشهي او سازگارتر است. در هدونيسم حافظ و اصولاً در سراپاي جهانبيني او عصارهي سكرآور انگور- شراب ، جائي ويژه، رمزآميز و والا دارد.
شراب در فلسفهي حافظ از يك وسيلهي عادي سرخوشي بالاتر است به نحوي كه شايد بجا بود كه ما نظر حافظ رادربارهي شراب در كنار نظر حافظ دربارهي عشق قرار دهيم. سراسر ديوان حافظ از انواع ابيات در مدح باده انباشته است و حتي علاوه بر ساقينامه، دهها غزل جداگانه كه سراپا مدح بادهخواريست سروده است. به همين جهت كساني كه سطحي بودند حافظ را مردي پنداشتهاند كه زندگي را در امواج ارغواني باده غرق كرده است. ترديدي نيست كه شرابي كه حافظ از آن سخن ميراند شراب واقعي است. برخلاف تصور يكي از پژوهندگان و ادباء معاصر ، دلايل فراواني بر صحت اين مدعا وجود دارد. منتها اين شراب واقعي، اين آب انگور در فلسفهي حافظ قدسي خاص ميبايد زيرا چنانكه خواهيم ديد مهمترين وسيلهي بيخودي و بيخبري، مهمترين وسيلهي "واقعي" تبديل روح به آينهي عشق است. حافظ براي شراب انواع و اقسام صفات عالي و قدوسي قائل است و در اطراف آن به تمام معني يك هالهي حكمي و فلسفي ايجاد كرده است.
ما در اينجا زبدهي استدلالات حافظ را دربارهي شراب نقل ميكنيم ولي بايد متذكر شويم كه در ديوان حافظ سخن وسيعتر است و نكات جالب فراواني است كه متأسفانه در بيان موجز ما نگنجيده است و جا دارد كه اين نكته طي مقالهاي مشروح جداگانه مورد بررسي قرار گيرد و دلايل تاريخي اين جريان ذكر شود.