نگاهی به ساختار اجتماعی اندیشه مولوی در مثنوی 2
.روانشناسی تمرکز:اگر انسان تمام نیروی خود را در یک نقطه متمرکز کند
و ثقل توجه خود را با جدیت در همان
نقطه معطوف بدارد،
رنجها و محنتهای خود را از یاد خواهد برد.همچنان که زنان مصر، با تمرکز توجه خود
به چهره یوسف، از بریده شدن دست و دردها و جراحات ناشی از آن بیخبر بودهاند:
چون به جد مشغول
باشد آدمی
او ز دید رنج خود
باشد عمی
از زنان مصر یوسف
شد سمر
که ز مشغولی بشد
زیشان خبر
(مثنوی، 7-1606)
2.روانشناسی عادت:عادت
اگرچه جایگاه تعیینکننده ونقشآفرینندهای در زندگی بشر دارد و نیروی محرکه سازگاری
بشر با جامعه و طبیعت به شمار میآید، اما گریز از جاذبه عادات مخرب و بازدارنده، مورد
توجه و توصیه مولانا میباشد.حکیم بلخ در این خصوص میگوید:اگر در یک خانه، بیش از
دو روز بمانید، عشق و علاقه آن خانه در قلب شما، آشیانه میکند و مجال انتقال و هجرت
را از شما میگیرد.پس به«قول سعدی»خاطر به هیچ یار و به هیچ دیار نباید سپرد که بر
و بحر فراخ است و آدمی بسیار.رنج سفر را به جان خرید و از جذب شدن به نیروی فریبنده
سکونت و عادت و استمرار در استقرار برحذر بود.
مولانا، عادتگریزی
و شالودهشکنی عادت را متغیر(عامل)نیرومندی برای موفقیت و سربلندی در آزمایشها و پیچ
و خمهایی میداند که درمقابل انسان کمین گشادهاند.شالودهشکنی عادت، انسان را در
عبور از این آزمایشها، خالص و سبکبار میکند و رنج عبور را برایش آسان میسازد.وگرنه
نیروی جاذبه ماندن، کنش دل کندن را برای پیوستن دشوار میسازد:
گفت در یک خانه گر
باشم دو روز
عشق آن مسکن کند
در من فروز
غره المسکن احاره
انا
انقلی یا نفس سافر
للعنا
لا اعود خلق فلبی
بالمکان
کی یکون خالصا فی
الامتحان
(مثنوی،
1938-1930)
1.3.کاربرد مناسب
حکیم الهی بلخ، در
ادامه قصه ماهیان آبگیر، استنباط سطحی ابناء عوام را از حدیث حب الوطن من الایمان به
بوته نقد میکشاند.درمشرب وسیع مولانا، وطن نیز معنا و مفهومی گسترده مییابد.او وطن
را همان عالم ملکوت میداند که منشأ و مولد همه انسانهاست و از آن به باغ ملکوت یا
نیستان تعبیر میکند.وطن، عبارت از محدوده جغرافیایی و طبیعی با هویت فرهنگی خاص نیست،
بلکه وطن واقعی، آن سوی عالم ناسوت است.پیداست که او در این تحلیل به نقد روششناختی
مواریث فرهنگی میپردازد و به نوع کاربرد سنت، انتقاد دارد نه به خود سنت.مولانا برای
باور نشان کردن نقد روششناختی سنت، به بیانی تمثیلی روی میآورد و به کاربرد نا به
جا و نامناسب دو قطعه دعای کوتاه اشارت مینماید.گرچه در این تمثیل نیز مانند برخی
از تمثیلات دیگر، بیان بیپرده اسافل اعضاء، طنز مولانا را به هزل سوق میدهد، اما
پیام و هدف تمثیل، آنچنان برجسته و نیرومند است که تمامی عناصر زبانی بیان از جمله،
رکت و هزل و هجا را تحت الشعاع قرار میدهد و همه را به عنوان ابزار تبیین و ابلاغ
پیام، به خدمت میگیرد:فردی در وقت استنجاء، به جای خواندن دعای مخصوص استنجاء یعنی«اللهم
اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهرین»، دعای مخصوص استنشاق یعنی«اللهم ارحنی رائحه
الجنه»را خوانده بود.شخص دیگری که از کنارش میگذشت او را در کاربرد نا به جا و نامناسب
دعا مورد انتقاد قرار داد:
آن یکی در وقت استنجا
بگفت
که مرا با بوی جنت
دار جفت
گفت شخصی:خوب ورد
آوردهای
لیک سوراخ دعا گم
کردهای
این دعا چون ورد
بینی بود، چون
ورد بینی را تو آوردی
به کون
رائحه جنت زبینی
یافت حر
رائحه جنت کی آید
از دبر
(همان، 25-2222)
مولانا دامنه روششناسی
بحث را توسعه میدهد و نتیجهای کلی و عام میگیرد و میگوید:هر چیزی باید در جای خود
به کار گرفته شود؛زیرا که هر چیزی به جای خویش نیکوست.آنکه پیش ابلهان تواضع میکند
ونزد شاهان تکبر میورزد، در نحوه کاربرد و روش استفاده از این میراث فرهنگی تواضع،
ناتوان است و بر نفس تواضع، ایرادی وارد نیست.پس اگر سنتهای پویا و پذیرفته شده جامعه
در محل و موقعیت مناسب خود به کار گرفته شوند، تأثیری مثبت و کارساز خواهند داشت:
ای تواضع برده پیش
ابلهان
وی تکبر برده تو
پیش شهان
آن تکبر بر خسان
خوب است و جفت
هین مرو معکوس، عکسش
بند توست
بوی گل بهر مشام
است ای دلیر
جای آن بو نیست این
سوراخ زیر
کی از آنجا بوی خلد
آید ترا
بو ز موضع جو اگر
باید ترا
همچنین حب الوطن
باشد درست
تو وطن بشناس ای
خواجه نخست
(همان، 31-2226)
در واقع میتوان
گفت که مولانا به روش فلاسفه جدید(کلیات فلسفه، 45)عمل میکند نه به روش فلاسفه کلاسیک،
یعنی به جای ثابت انگاشتن و بدیهی تلقی کردن قرائتهای متداول از مواریث فرهنگی و اخلاقی،
نخست به نقد و تحلیل این قرائتها میپردازد.به عبارت دیگر به جای آنکه اصل متن را
مورد نقد و قداست آن را مورد تردید قرار دهد، به شالودهشکنی تأویلهای رایج از متن
میپردازد و توصیههای راه کار شناسانه ارائه میدهد.
2.3.نکوهش زر اندوزان
و چاپلوسان
مولانا در مقابل
صاحبان ثروت و قدرت، مواضعی آشتیناپذیر و قاطع دارد.حکیم الهی بلخ، شاهان و شاه تباران
را سرگین دانههایی میداند که قبلهگاه و محراب مایگان شاه پرست شدهاند.همچنین آنها
را دونمایگانی میداند که فقط سگهای متملق و چاپلوسی در مقابلشان خضوع میکنند.شاهان
و شاه تباران، کاسه لیسانی هستند که دیگ لیسان ذلیل و دنیاپرست آنها را ولی نعمت خود
میپندارند و بر آستانه آنان پیشانی ذلت میمالند.مولانا در تفسیر مراتب دون همتی چاپلوسان
شاهپرست، نکته لطیفی دارد و میگوید:چاپلوسان خود حقیرند، ترسشان نیز حقیر است.آنها
مانند موشهایی هستند که ترس آنها از گربه است نه از شیر، زیرا ظرفیت دل آنها آن
قدر محدود است که گنجایش ترس از شیر را ندارد.
گربهها نیز از سگ
میترسند نه از آفتاب.زیرا آفتاب را نشناختهاند تا خوف از جلالت آن، قلبهای آنها
را فرو ریزد.
سگان نیز به نوبه
خود منتپذیر نان و استخوان دونانند و شیر را عار است کورا بگروند:
آنچنان که حق ز
گوشت و استخوان
از شهان باب صغیری
ساخت آن
اهل دنیا سجده ایشان
کنند
چون که سجده کبریا
را دشمنند
ساخت سرگین دانگی
محرابشان
نام آن محراب میر
و پهلوان
آن سگان و این خسان
خاضع شوند
شیر را عار است کورا
بگروند
خوف ایشان از کلاب
حق بود
خوفشان کی ز آفتاب
حق بود
رو به پیش کاسه لیس
ای دیگ لیس
توش خداوند و ولی
نعمتنویس
(مثنوی، 6-3000)
پیر بلخ همانگونه
که چاپلوسان و دیگ لیسان را به خاطر آستان بوسی و مجیز گویی شاهان و ثروتمندان تقبیح
کرده است و عمل آنها را خوار میشمارد، صاحبان ثروت و قدرت را نیز که قبله گاه چاپلوسان
هستند و به مجیزگوییها و رشوت دهیهای چرب و شیرین آنها اعتماد میکنند، به باد ملامت
میگیرد و میگوید:اعتماد بر یاوهسراییهای چرب و شیرین چاپلوسان به منزله گنبد ساختن
از حباب و خیمه ساختن از طنابی سست و واهی است:
ای بکرده و واثقی
بردم و بر چاپلوس
فاسقی
قبهای بر ساختستی
از حباب
خیمه است بس واهی
طناب
(مثنوی،
48-1647)
3.3.ریاست و حکومت
مولانا مانند بسیاری
از عرفای آزاداندیش و بلند نظر، حکام و فرمانروایان سیادتطلب و مفاخرهجو را خوار
میشمارد و آنها را به داشتن خلق و خوی ضد انسانی از جمله، استبداد و شکستن حریم اندیشه
و تفکر، متصف میکند و میگوید:شاهان و رئیسان، حرف حق را برنمیتابند و صدای معترضان
را هرچند هم که از سر خیرخواهی برآمده باشد، درهم میشکنند پس در روزگار سلطه جباران،
حق را جز در زیر لحاف نتوان گفت:
کی توان حق گفت جز
زیر لحاف
با تو ای خشمآور
آتش سجاف
(همان، 27-1924)
شیطان نیز قربانی
خصلت ریاستطلبانه و نژادپرستانه خود شده بود.او نژاد آتش را از نژاد خاک، برتر میپنداشت
و سجده کردن را به منزله گردن نهادن به ریاست آدم میدانست و میگفت:آتش را نشاید که
پیشانی بر آستانه خاک بساید.
ابلیس در فرایند
تحلیلهای خود محورانه و تبارپرستانه، به شجره نسب خود مینازید و خود را خواجه و خواجهزاده
و برای هر نوع هنری، قابل و آماده میپنداشت.او نژادپرستی و ریاستطلبی را در زمره
هنر به شمار میآورد و از آتش غرور، آنچنان گرم بود که تن دادن کرامت انسان را به منزله
پذیرش ریاست دشمن میپنداشت.او خود را رب الارباب و فرعون آسمانی میدانست و حتی به
فرمان خدا نیز گردن نمینهاد:
شد عزازیلی ازین
مستی بلیس
که چرا آدم شود بر
من رئیس
خواجهام من نیز
و خواجهزادهام
صد هنر را قابل و
آمادهام
در هنر من از کسی
که نیستمتا به خدمت پیش دشمن بیستم
من ز آتشزادهام
او از و حل
پیش آتش مر و حل
را چه محل
(مثنوی،
27-1924)
مولانا در نگرشی
دیگر از ارزیابی ریاست، شاهان و قدرتمندان را به جنازههایی تشبیه میکند که سنگینی
آنها بر دوش مردم تحمیل میشوند، یعنی هزینه سنگین خوشگذرانیها و زندگی پر خرج و
مجلل آنها را مردم میپردازند.او همچنین، سبک باران و وارستگان از انگیزههای ریاستخواهانه
را به سمندهای چابک، مانند میکند که یال میافشانند و بر زمین پای میکوبند و سبک
بارانه ره میپویند:
نام میری و وزیری
و شهی
درنهانش مرگ و درد
و جان دهی
بنده باش بر زمین
رو چون شمند
چون جنازه نه که
بر گردن برند
(همان، 26-325)
حکیم بلخ با برداشتی
مردمشناختی از تأویل رؤیا میگوید:هر که در خواب، تابوت را ببیند به ریاست و منصب
میرسد زیرا شاهان و رئیسان مانند تابوت، بر دوشهای مردم، بار شدهاند و هزینههای
کمرشکن ریخت و پاشها و تجملگراییهای آنها را مردم، پرداخت میکنند:
بر جنازه هر که را
بینی به خواب
فارس منصب شود عالی
رکاب
ز آن که آن تابوت
بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند
این کبار
(همان، 31-330)
علوم اجتماعی و انسانی
دانشگاه شیراز » شماره 42 (صفحه 61)
بار خود بر کس منه
بر خویش نه
سروری را کم طلب
درویش به
مرکب اعناق مردم
را مپا
تا نیاید نقرست اندر
دو پا
(همان، 29-328)
مولانا در دفتر پنجم
مثنوی، شهوتطلبی و ریاستجویی را به محک نقد مقایسهای میکشاند و ریاستطلبی را از
شهوتطلبی، به مراتب، بدتر و ویرانگرتر میشمارد، از جمله میگوید:
رستنگاه شهوت، شکم
و عورت است.اما جاذبه ریاست، شعاعی بسیار گستردهتر را دربرمیگیرد.
لغزش آدم، از نوع
شهوت و عامل این لغزش، شکم و خوراک بود.اما طغیان ابلیس از نوع تکبر و سرچشمه این طغیان،
جاهطلبی و خلافتخواهی بود(پذیرش خلافت آدم را بر خود گران میشمرد).
لغزش مبتنیبر شهوت،
مستعد اصلاح و بازگشت است، اما لغیان مبتنی بر ریاستخواهی و جاهطلبی، سیر قهقرایی
دارد و روی به اصلاح و انابت ندارد.به همین جهت است که آدم پس از خوردن میوه ممنوعه،
استغفار میکند و با تحمل جزای هبوط و اقرار به ستم ورزیدن بر خویشتن خویش، مقام خلافت
و نبوت خویش را باز مییابد، اما ابلیس، همچنان در تکبر و طغیان باقی میماند و روی
به توبه نمیآورد و مطرود خداوند میشود.
اگر ابعاد ریاست
به دقت سنجیده و شاخههای آن باز گشوده شود، دفتری دیگر باید تا گنجایش این شرح و تفسیر
را داشته باشد.
اساس ریاست بر منازعه
و ستیز است، بر این میزان است که صدخورنده بر گرد خوانی بگنجند؛اما دو ریاست جو در
جهانی نگنجند.دیگر، ریاست بر مدار سیاست میگردد و سیاست از باب الملک عقیم، یائسه
است(سیاست بیپدر و مادر است)تا جایی که ریاستطلب، جهت رسیدن به اهداف جاهطلبانه
خود، با خویشان قطع رابطه میکند و به جز من ریاست جوی خویش، همگان را بیگانه میشمارد:
حرص بط یکتاست این
پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب
اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق
است و فرج
در ریاست بیست چندان
است درج
زلت آدم ز اشکم بود
و باه
وان ابلیس از تکبر
بود و جاه
لاجرم او زود استغفار
کرد
وان لعین از توبه
استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم
خود بدرگی است
لیک منصب نیست آن
اشکستگی است
بیخ و شاخ این ریاست
را اگر
باز گویم دفتری باید
دگر
صدخورنده گنجد اندر
گرد خوان
دو ریاستجو نگنجد
در جهان
آن شنیدستی که الملک
عقیم
قطع خویشی کرد ملکتجو
زبیم
(همان، 29-518)
بدیهی است که چرب
و شیرین ریاست، رئیسان و فرمانروایان را پای در زنجیر و آزادگی و وارستگی آنها را
در اعماق وابستگی دفن میکند، پس وقتی که از ریاست معزول شدند باید، آنها را به عنوان
موجودات قابل ترحم نگاه کرد.بر سه کس باید رحم آورد:رئیسی که خوار شد؛توانگری که بیدینار
شد و دانایی که در میان ابلهان گرفتار شد:
گفت پیغمبر که با
این سه گروه
رحم آرید ار زه سنگید
و ز کوه
آن که او بعد از
رئیسی خوار شد
وان توانگر هم که
بیدینار شد
وان سوم کس عالمی
کاندر جهان
مبتلا گردد میان
ابلهان
(همان، 28-826)
4.3.اجتناب از مشورت
سستمایگان
مولانا، مشورت را
از اصول زندگی اجتماعی دانسته و هماندیشی با مشاور اهل و عاقل را، موجب پیشبرد اهداف
اجتماعی و روشنگر ابهامات میداند؛چنان که میگوید:همرایی وهمگرایی خاک با نسیم بهاری،
سر پای وجودش را شکفته میسازد و هم سخنی درخت با نسیم، دامن دامن شکوفه بر دستهای
سبزش مینشاند.اما مشورت نااهل با نااهل نه تنها گرهگشای ابهامات نمیشود؛بلکه کار
را به کلافی سر در گم مینشاند:
نفس با نفس دگر خندان
شود
ظلمت افزون گشت و
ره پنهان شود
(مثنوی، ب 21) و
یا:
نفس با نفس دگر چون
یا رشد
عقل جزوی عاطل و
بیکار شد
(همان، ب 21)
مولانا، در دفتر
چهارم مثنوی در«قصه آن آبگیر و صیادان و سه ماهی، یکی عاقل، یکی نیمه عاقل و آن دگر
مغرور و ابله»علاوه بر نتایج مشاوره عاقل با عاقل و جاهل با جاهل(نفس با نفس)، چشمانداز
دیگری از مشاورت را نیز که همان مشاورت عاقل با جاهل است، بیان مینماید.ماهی عاقل
پس از احساس خطر از سوی صیادان، بیدرنگ، تصمیم به هجرت از آبگیر میگیرد و بر آن میشود
تا رنج سفر را بر خویش هموار سازد و خود را با جستاری شکوهمند به سینه گرم دریا بسپارد.او
در این تصمیم با دو ماهی دیگر مشورت نکرد، زیرا میدانست که مهرزاد و بوم بر جان ماهیان
پنجهافکنده و آنها را دلبسته و وابسته به آبگیر حقیر کرده است.مشورت با آن دو ماهی،
جز درنگ و تأخیر و فرا رسیدن صیادان مرگ، رهآوردی نداشت.مشورت سزاوار زنده دلانی است
که از مشاورت آنها، زندگی و سر زندگی حاصل شود.مولانا ریشه جهل و بلاهت ماهیان را
در فریفتگی آنها به حب الوطن میداند.آنها غافل از آن بودند که وطنشان اقیانوس ناپیدا
کرانی است که نیلهای پرخروش نیز حیران جمال زلال او بوده و روی به سوی او دارند تا
چه رسد به برکهای حقیر که گرهگاه دلبستگی ماهیان بوده است:
گفت با اینها ندارم
مشورت
که یقین سستم کنند
از معذرت
مهرزاد و بوم بر
جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر
من زند
مشورت را زندهای
باید نکو
که ترا زنده کند
آن زنده کو
از دم حب الوطن بگذر
مایست
که وطن آن سوست جان
این روی نیست
گر وطنخواهی گذر
آن سوی شط
این حدیث راست را
کم خوان غلط
(همان، 12-2208)
4.تحلیل رفتارها
و کنشهای اجتماعی
بخشهای قابل ملاحظهای
از حکایات و تمثیلات مثنوی، به تحلیل و تفسیر رفتارها و کنشهای اجتماعی انسان دلالت
دارد.عارف بلخ، در این تحلیلها با استمداد از نیروی مشترک ذوق و استدلال، به ریشهیابی
و ریشهشناسی و تأویل زیباشناختی کنشها، تعاملها و قضاوتهای انسان میپردازد.از
جمله، گرسنگی و سیری را به تحلیل میکشد و کنشها و واکنشهای انسان را در مواجهه به
این دو پدیده غریزی تشریح مینماید.گرسنگی را زاینده خوی سگی و بد پیوندی و بدرگی وسیری
را زمینهساز شخصیت مرداری میداند و سرانجام نتیجه میگیرد که انسانی که به وقت سیری
مردار و به هنگام گرسنگی، سگ است، با شیران هم تگی نتواند کرد.درنگرشی دیگر، شیوههای
مختلف و ترفندیهای رنگارنگ را در بهرهکشی انسان از انسان گوشزد میکند و به انسان
توصیه مینماید که اگر هنر و کمالی دارد، آن را پنهان نگه دارد؛زیرا اگر دانه باشد
طعمه مرغان میشود و اگر گل باشد، سرش به دست کودکان از شاخه بریده
میشود، پس باید
به شیوه ملامتیان عمل کند؛اگر دانه است، خود را دام بنمایاند و اگر گل است، خود را
گیاه نارس نشان دهد؛زیرا در جامعه مبتنی بر اصطکاک منافع، پر زیبای طاووس، دشمن جان
او میشود، نافه معطر آهو، طمع صیادان را به سوی او برمیانگیزاند؛عاج گرانقیمت فیل،
ضربه مرگآور و نفسگیر پیلبان را بر پیکرش فرود میآورد و خونش را میریزد و جاذبه
پوستین لطیف، تیغ مرگبار صیادان را به سوی روباه صحرا سوق میدهد.پس هر کس که حسن و
کمال خود را به نمایش درآورد، آرامش و قرار نخواهد داشت؛زیرا حسادت دشمنان، او را پاره
پاره و مزاحمت دوستان، او را بیچاره خواهد کرد.
اینگونه تحلیلهای
اجتماعی مولانا نشأت گرفته از جامعه ایست که مردمانش آدمی خوارند.آنان در مصیبت همنوعان،
شادیکنان، الفاظ تأسف بر زبان مینشانند و به سلامها و اظهار ارادتهای آنها نمیتوان
اعتماد کرد.اگر به آنها خوبی کنی، در قبالش بدی میبینی؛زیرا جواب جوانمردان را با
ناسپاسی و حقشناسی میدهند.در چنین جامعه ایست که بر قامت ناساز خودبینی و جهنمخویی،
جامه دین میپوشانند و تندخویی و تعصب را نام، دین میگذارند.
مولانا با وجود چنین
دورنمای طاقتفرسا و مأیوسکنندهای از تبهکاریهای جامعه، باز، امید خود را از دست
نمیدهد؛زیرا بر آن باور است که اگرچه ستمکاران بر سرنوشت جامعه چنگ انداخته و خون
مردم را در شیشه کرده و «مستانه در زمین خدا نعره میزنند»؛اما ظلم نیز مانند هر جریان
طبیعی و اجتماعی دیگر، در روند قهقرایی خود به نقطه اشباع میرسد و ثمره تلخ آن در
شریان ستمگران به جریان در خواهد آمد.و اذاقها اللّه لباس الجوع و الخوف بما کانوا
یسنعون(قرآن کریم، سوره نحل، آیه 112)
بنابراین اگر کسی،
پای، گژ میبیند؛چاه کنی که چاه برای دیگران حفر کرده و دهها تن را در آن زنده به
گور مینماید، سرانجام خود نیز در اعماق همان چاه سرنگون میشود و طعمه مرگ میگردد
و آن که بر جاه نازد و در زمین خدا استکبار ورزد، سرانجام، جاه، چاه وی خواهد شد.
مولانا در زمینه
تحلیل فرایند ظلم، دیدگاهی مترقی و پیشرو دارد؛دیدگاهی که بالندهتر از معیارها و بردارهای
تأویل و تفسیر متعارف زمان اوست.رنج و ذلت و سر زندگی وعزت، در پندار نخبگان جامعه
و در فرهنگ باورداشتهای عامه، معلول(قران)ستارگان به شمار میآمد.به عبارت دیگر، در
باور قدما، بشر را در تعیین سرنوشت خویش هیچگونه اراده و اختیاری نبوده است.در فرهنگ
تصورات و پنداشتههای رایج عصر مولوی، تنها عامل تعیین کننده در شکلدهی سرنوشت انسان،
عامل(متغیر)موهوم بخت تلقی میشده است.اما مولانا با نگرش واقعگرایانه و روشمند، به
جای انتساب تلخ و شیرین و فراز و فرود زندگی انسان به قران ستارگان و گزینش موهوم و
تصادفی بخت و اقبال، آن را به عملکرد خود انسان منتسب میکند و میگوید:گناه خود را
به گردن دیگران میفکن و با جزا و عدل حق که میزان سنجش عملکردهاست، ستیز مکن.
نگاه نقاد و موشکاف
مولانا، کنشها و گرایشها و نگرشهای اجتماعی را با منطق روانکاوانه و واقعگرایانه
به تحلیل مینشیند و انگیزشهای مادی و منفعتطلبانه را منشأ تکوین آنها میشمارد.او
جامعه را مانند بازار بزرگی تصور میکند که در آن، روابط انسانی و ارتباطات اجتماعی،
براساس جلب منافع و دفع ضرر استوار است.در این جامعه، هیچ سلامی بدون طمع نیست.فرد
فقط تا زمانی به همنوع خود احترام میگذارد و به او ابراز دوستی میورزد که برای او
منشأ جلب منفعت و دفع مضرتی باشد؛اما وقتی که احساس کرد، سیب به پیازی گندیده تبدیل
شده و دیگر فایدتی از او برنمیخیزد، او را رها میکند و به سیب دیگر روی میآورد و...در
این جامعه، روابط انسانی براساس مدیریت نردبانی تنظیم میشود، مدیریتی که در آن نردبانها
پس از استفاده، تبدیل به هیزم میشوند.خلاصه کلام اینکه در چنین جامعهای:
بیطمع نشنیدهام
از خاص و عام
من سلامی ای برادر
و السلام
(همان، 12-2208)
+ نوشته شده در بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۷:۴۳ ب.ظ توسط شربتی
|