بیان حافظ در باره ی جهان بینی اش 2
شيوهي خوشباشي يا هدونيسم حافظ حافظ ميگويد شب صحبت و فرصت عشق را بايد غنيمت شمرد كه اين جهان اين همه نيست. بايد به عشرت كوشيد و سرمنزل فراغت را از دست نداد و اين نقد را به نسيهي مواعيد ديني نفروخت. بي مي و مطرب نبايد بود تا بتوان دل از غم رهاند زيرا زندگي بيعيش بطالت است. اگر در ماه رمضان خورشيد قدح خاموش ميشود بايد در ماههاي ديگر از بادهنوشي غافل نبود. كار عمر ناپيداست. مکرِ عالم پير در كمينگه است و سرانجام منزل ما در وادي خاموشانست، لذا بايد نقدينهي زندگي را دريافت و در دوران بهار كه گل نقاب افكنده و بنفشه سر به سجده نهاده و چمن خوش و هوا دلكش است از وصل روي خوبان تمتع برگرفت و اين يك دو دم فرصت ديدار را غنيمت شمرد و چنگ زد و پياله گرفت و الّا از اين دو راهه منزل خواهيم رفت و ديگر به هم نخواهيم رسيد. حافظ صريحاً در معاد و در ديدار مجدد آن سوي زندگي ترديد دارد و آن را منكر است يعني يكي از اصول دين را نفي ميكند. حافظ روضهي رضوان را كه آدم ابوالبشر به دو گندم فروخت به جوي ميفروشد و جهان را به خوشي ميگذراند زيرا كار جهان هيچ در هيچ است و قاطعان طريق در كمينگاه زندگياند و روزگار بي دريغ تيغ هلاك ميزند. بايد از آب و مهتاب و لالهزار و بهار ، دادِ دل ستاند و هنگام گل ، كتاب و دفتر را به يك سو نهاد و به تماشاي چمن بيرون رفت و از صرف مال و متاع دريغ نورزيد و از مقام امن و مي بيغش بهره گرفت. سخني است معروف كه صوفي ابن الوقت است. حافظ نيز ميگويد لحظات عمر فراريست، لذا بايد از زمرهي "وقتشناسان" بود. تكيه بر ايام سهو است،عشرت امروز را به فردا نبايد افكند و الّا حسرت و ملالت و دست و لب گزيدن نصيب ما خواهد گرديد. نبايد "خزينهداري ميراثخوارگان" كرد بلكه بايد دسترنج خويش را در راه كامروائي صرف نمود. بايد دو قاعده را در زندگي مراعي بود. از در عيش درآمد و ره عيب را نپيمود. در نظر حافظ گناه ، مردمآزاري و عيبجوئي است نه بادهنوشي و زيباپرستي. هم شيوهي پارسائي و رياضت (آستيسم) و هم شيوهي خوشباشي و رندي (هدونيسم) هر دو نوعي اعتراض اجتماعيست. اولين به گذران مسرفانهي ثروتمندان، ديگري به نهي عبوسانهي زاهدان و دينداران. حافظ از اين دو نوع طغيان آن طغياني را ميپسندد كه با مزاجِ زندگي دوست و عاشقپيشهي او سازگارتر است. در هدونيسم حافظ و اصولاً در سراپاي جهانبيني او عصارهي سكرآور انگور- شراب ، جائي ويژه، رمزآميز و والا دارد. شراب در فلسفهي حافظ از يك وسيلهي عادي سرخوشي بالاتر است به نحوي كه شايد بجا بود كه ما نظر حافظ رادربارهي شراب در كنار نظر حافظ دربارهي عشق قرار دهيم. سراسر ديوان حافظ از انواع ابيات در مدح باده انباشته است و حتي علاوه بر ساقينامه، دهها غزل جداگانه كه سراپا مدح بادهخواريست سروده است. به همين جهت كساني كه سطحي بودند حافظ را مردي پنداشتهاند كه زندگي را در امواج ارغواني باده غرق كرده است. ترديدي نيست كه شرابي كه حافظ از آن سخن ميراند شراب واقعي است. برخلاف تصور يكي از پژوهندگان و ادباء معاصر ، دلايل فراواني بر صحت اين مدعا وجود دارد. منتها اين شراب واقعي، اين آب انگور در فلسفهي حافظ قدسي خاص ميبايد زيرا چنانكه خواهيم ديد مهمترين وسيلهي بيخودي و بيخبري، مهمترين وسيلهي "واقعي" تبديل روح به آينهي عشق است. حافظ براي شراب انواع و اقسام صفات عالي و قدوسي قائل است و در اطراف آن به تمام معني يك هالهي حكمي و فلسفي ايجاد كرده است. ما در اينجا زبدهي استدلالات حافظ را دربارهي شراب نقل ميكنيم ولي بايد متذكر شويم كه در ديوان حافظ سخن وسيعتر است و نكات جالب فراواني است كه متأسفانه در بيان موجز ما نگنجيده است و جا دارد كه اين نكته طي مقالهاي مشروح جداگانه مورد بررسي قرار گيرد و دلايل تاريخي اين جريان ذكر شود. كيش بادهپرستي حافظ بر آنست كه ميتوان گوهر هر كس و هر چيز، "راز نهائي" ، "اسرار خانقه" ، "سرّ قضا" ، "راز دو عالم" ، "رموز جام جم" را از خط جام خواند و از راه مستي شراب پي برد. لذا شراب داروي جادوئي خاصي است كه راه نيل به حقيقت را آسان ميكند زيرا مايهي بيخوديست و امكان ارتباط با كل را فراهم ميسازد و هماهنگي جهان وجود را که سراسر جلوهگاه خدا و عشق است ظاهر ميگرداند. حافظ منتهاي حيرت خود را از منع مذهبي شراب بيان ميدارد و پيداست كه استدلال فقهاء براي او به هيچوجه مقنع نيست. سوابق طولاني شرابنوشي در مزدهيسنا (از آن جمله نوشيدن عصارهي مستيآور هوم) و نيز در كيش مهرپرستي (كه در آن شراب به مثابه ی خون مهر تقدیس ميشد) اين منع اسلامي را از همان آغاز براي ايرانيان سخت ناگوار و تحملناپذير ساخته بود. بعلاوه به كار بردن ادويهي مخدّره و رقصهاي مستيآور (مانند سماع صوفيان و رقص "زار" كه اكنون در جنوب ايران مرسوم است و رقصهاي مذهبي قبايل بدوي) پيوسته مانند وسيلهاي "مادي" براي انتقال به جهان معنويات تلقي ميشود. حافظ ميگويد روز الست انسان جرعهاي از جام عشق خداوند خورده است، لذا درك وجود خداوند نصيب او شده است و اين يك مستي ازليست. مستي از بادهي زميني حالتي است از مستي عشق الهي. در عين حال شراب اندوهكش است، بادهي غرور را فرو مينشاند، نقش غم را از دل ميزدايد، مايهي اشراق و اتصال است. خرابي از مي ، آدمي را در خرابآباد جهان به گنج حقيقت واصل ميسازد، مگر نه آن است كه گنج را در خرابه بايد جست. وسوسهي عقل و چون و چراي گدازندهي دروني مايهي آزار است. بيخبري ناشي از باده ، اگر هم موصل به حق نباشد لااقل ما را از اضطراب جستن حقيقت و نيافتن آن رها ميكند. حافظ در جائي ميگويد كه شراب ، علم را بيخبر و عقل را بيحس ميكند و جاي ديگر ميگويد كه صوفي مجلس كه جام و قدح ميشكست با نوشيدن يك جرعه غافل شد. در اينجا تضادي نيست زيرا آن علم و عقلي ازشراب بيحس ميشود كه علم و عقل رسمي و شرعي است و همان باعث ديوانگي واقعي و خم شكني و هاي و هوي عوام فريبانهي صوفيان ريائي از نوع شاه نعمت اله ولي است و بيخبري از يك چنين علم و بيحسي از يك چنين عقل ، خود عين فرزانگي است. ميگويند منتهاي پخت و نضج شراب در دو سالگي است و به قولي در هفت سالگي. حافظ ميگويد كوشش چهلساله و رنج و غصههاي ما در راهِ يافتِ حقيقت به جايي نرسيد و سرانجام تدبير ما به دست شراب دوساله شد. شيوهي رندي بياموزيم و الّا چندين هنر نيست كه حيوانوار بزئيم و از مي نوشيدن بپرهيزيم و هرگز هم انسان نشويم. عقل و دين – دو پابند آدمي است و مِي رهايي بخش است زيرا انسان را از هر دو آزاد ميكند. گرماي آتشزاي شراب عواطف را ميپزد و به خامي آدميزاده پايان ميبخشد. شراب خوف برافكن است و مذهب خوفانگيز، لذا بايد پياله بر كفن بست تا سحرگاهِ محشر ، هول روز رستاخيز از دل زدوده شود پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر به مِي ز دل ببرم هول روز رستاخيز خواستاران عرض و مال را بگو كه اين دو را از در ميخانه نشايد اندوخت زيرا هر كه شراب خورد در درياي بيساماني غرق شد. عشق به طبيعت زيبا نيز مايهي مستي است زيرا قدحهاي لاله پر از شرابي است موهوم كه ميتوان بي مي و مطرب نوشيد و مست شد. خرابي شراب ، گنج حكمت را در جانها عيان ميكند. اين راهي است به جهاني با رنگ و آهنگي ديگر. چنان كه گفتيم بادهپرستي حافظ نه تنها از اين جهت است كه باده وسيلهي درك حقايق عرفاني است بلكه نيز از آن جهت است كه بار سنگين زندگي تلخ پيرامون را تنها با اين اكسير ميتوان سبك ساخت. حافظ در ديدن سياهيها و رنجهاي محيطِ زمان و مكان خود كه انباشته از زور و غرور و جهل و فريب بود كاملاً واقعبين است و اندك پندار باطلي در اين زمينه ندارد. او در اينجا نغمهاي سوزناك ساز ميكند. بدبيني و خوشبيني حافظ شايد بهكار بردن واژهي بدبيني درمورد بينش حافظ درست نباشد زيرا وي هميشه از "بوالعجبي"هاي جهان است كه مينالد و آن را هم از اسرار الهي ميداند. حقيقت آن است كه حافظ اي چه بسا پردهاي سياه و موحش از زندگي بشری در اين خاكدان توصيف ميكند. حافظ به سبب اعتقاد به قضاء آسماني به "قرعهي قسمت" و نسج بختهاي سياه و سپيد آدمي معتقد است ولي در دايرهي قسمت اوضاع چنين است كه تيرهروزي و بهروزي مبتني بر هيچ دليل و علتي نيست. عقل از درك كامبخشيهاي بيسبب گردون عاجز است. دنياي فريبنده محتال و دامگستر است. بايد از اين عجوزهي محتاله و از اين پير بيبنياد بر حذر بود. وي چيزي نميدهد مگر آنكه باز ستاند. دور باژگون سپهر، صافي دردآلود دارد و ريزهي پرويزنش سرِ كسري و پرويز است. گردون سيه كاسه مهمانكش است. اجل رهبُر امل است و سيلِ مرگ ، نقش آرزوها را ميسترد. آسمان بهويژه كشتي هنرمندان را ميشكند و دانش و فضل گناهي است كه سزاي آن نامرادي است. ابناء زمانه بيوفا و تيرهدرون و ستمگرند. مگر آنكه كوكب هدايتي بدرخشد، خلوتنشيني چراغي بركند و الا گذار بر ظلمت است. گليم بخت سياه را با آب زمزم و كوثر نميتوان سپيد ساخت مگر آنكه روز غم به جز ساغر نگيريم و اندوه خود را در امواج مستي غرقه سازيم و با كمك ساغر مينائي قصهي خون جگري خويش را از دايرهي مينائي حل كنيم. يكي از دلايل سياه بودن بخت آدمي وجود مرگ ناگزير است. حافظ به كرات ميگويد كه جهان مانند خلد برين زيباست ولي سايهي مرگ و سپنج بودن آن را بيصفا ساخته است. عرصهي زندگي پر از حوادث شگرف است كه انسان را غافلگير ميسازد زيرا فلك چيرهدست و دغا با انسان غائبانه ميبازد و مغروران فريب از برونِ در نميدانند كه در درون پرده چه تدبير ميكنند. خداوند كه از همهچيز و همه كس مستغني است هرچند يك بار باد غيرت را به وزش درميآورد و خرمنهاي گرد آمده و آشيانههاي به هم بافته را بر باد ميدهد و چندان سيل مهيب تصادفات از هر سو زندگي آدمي را در چنبره گرفته است كه نميتوان عنان كشيده رفت بلكه بايد عنان گسسته تاخت تا شايد از سويي مفرّي يافت. اين منظرهي تاريك از زندگي انسان در دوران حافظ منظرهايست عيني و واقعي. حافظ پس از ايلغار مهيب و خونآلود مغولان و دوراني كه خطر هجوم تيمور دم به دم بيشتر ميشد ميزيست.[1] حافظ در دوران اميران و شاهان خونخوار و بيرحمي مانند امير پير حسن، امير مبارزالدين محمد، شاه محمود زندگي ميكرد. در دوران حافظ در اثر دست به دست شدن دائمي شهرها و از آن جمله شيراز پيوسته حوادث غیر مترقب رخ می نمود . شاهان و وزیران و از میان آنها برخی دوستان حافظ (مانند شاه شیخ ابواسحق اينجو، شاه منصور، تورانشاه وزير، صاحب عيار وزير) كشته شدند. هجومهاي بنيانكن رخ ميداد كه آخرين آنها هجوم مجدد امير تيمور گوركان بود. آتش جنگهاي مذهبي، نبردهاي قومي و مبارزات عقيدهاي سخت تيز بود. جامعه از انواع غوغاها انباشته بود. امراء و سلاطين خشك و متعصب (مانند امير مبارزالدين، شاه شجاع) و زاهدان ريائي (از قبيل عماد فقيه) و صوفيان سالوس (از نوع شاه نعمت اله ولي) با وي دشمني داشتند و افكار عمومي را عليه او برميانگيختند. حتي يك بار فتواي قتلش را صادر كردند. زندگي خانوادگياش نيز پر از تلاطمهاي دروني است. فرزندش و برادرش ميميرند. غالباً مقروض است. وكيل قاضي با "حباله دعوي" به كف بر سر راهش كمين بسته و "چاكر طغراكش ديوان" هر دم به سراغش ميآيد. زندگياش پرفراز و نشيب است: گاه مير صدرنشين است، گاه گداي ره نشين. ولي حافظ بر اساس فلسفهي وحدت وجود، فلسفهي عشق، فلسفهي خوشباشي و تسليم و رضا به ناچار در وادي تاريك بدبيني متوقف نميماند. عناصر خوشبيني در غزليات حافظ بسيار است. منشاء خوشبيني حافظ چند چيز است: نخست آنكه لطف و عنايت ازلي رهنمون بندگان است، دوم آنكه در اثر تحول و تطور دائمي وضع ايام به يك طرز و يك طور باقي نميماند، سوم آنكه آه و گريه را اثر است و وثوق و توكل ثمربخش است، چهارم آنكه گاه طالع رام و بخت نيك و اختر سعد مدد ميكند، پنجم آنكه نهاد نيك و درون صافي خود برآورندهي مرادها است، ششم آنكه صبر و ظفر دوستان قديمند و كسي كه شكيب دانست سرانجام به آرزو رسيد. اميد در ديوان حافظ موج ميزند. ابيات پر از مژدهها و تسكينهاست و همین هاست كه ديوانش را فالنامه ساخته. حافظ بر آن است كه قهر و مهر خداوند با هم است. اگر هم چين غضب بر ابروان وي ، ما را عاجز و ناتوان ميكند، عشوهي مهرش پيامي بر سر بيمار ميآورد و نيرو و توان ميبخشد. اگر نيك بنگريم و وا ببينيم گاه در رنجها و مصائب جهان ، خير ماست و از "خلاف آمد عادت" كام ما روا ميشود، بايد به عنايت ازل و لطف غيب اميدوار بود و نوميدي را وبال شمرد. حافظ در عين یأس اميد ميورزد. واقعيت سياه را ميبيند ولي تسليم نميشود و بدينسان حافظ از تيرگي بدبيني به صبح اميد ميرسد و چه اندازه او شيداي دميدن صبح صادق است و چه بسا در اشعار خود سر زدن سحرگاه و گشودن دريچههاي روز را ستوده است و در اين رمز دلانگيز طبيعت اصالت و واقعيت فلسفهي اميدواري خويش را ديده است. رمز ديگري كه حافظ براي اميد بکار ميبرد رسيدن ذرّه به خورشيد است: ذرّه كه به خورشيد رسيد از جهان غبار گذشت و آنگاه ميتواند از دل خود نور به سراسر آفاق بخشد. مجموعهي جهانشناسي حافظ او را به نتائجي قابل پيشبيني در بخش عملي فلسفهي خود درمورد اتيك و استهتيك و مسائل اجتماعي رهنمون است. فلسفهي حافظ در زندگي فلسفهي رندي است. او خود مينازد كه از زمرهي رندان است. پايداري و وفاداري، پرستش زيبائي بيپيرايه، بياعتنائي به سالوس مذاهب، بهره گرفتن از عيش زندگي و نفرت از ظلم و شكوه و جلال و مال و منال و عشق به عدل و مردم درويش و گدا، چنين است نكات اساسي اين شيوهي رندي. مسلماً جذابيت اين انديشهها از جاذبهي انديشههاي هستيشناسي (انتولوژيك) حافظ كمتر نيست. اگر آنجا وحدت وجود و يگانگي گوهر عالم همراه جهانپرستي شاعر، حتي در نظر يك فرد روشنبين امروزي دلپذير است ، در اينجا انساندوستي عميق او، مردانگي او، زندگي و زيبائيپرستي او شخص را سراپا مجذوب ميكند. در كمتر شاعر ايراني شما نظاير اين صفات را يكجا ميبينيد. به هيچ وجه غلو نيست اگر گفته شود در فلسفهي حافظ كليه جهات مثبت تفكر عارفانهي قرون وسطائي ما يا حتي با جسارت بيشتر بگوييم تمام جهات مثبت انديشهي ايراني در قرون وسطي منعكس است و به همين جهت است كه ارزيابي شادروان كسروي دربارهي حافظ، عليرغم نيت نيك و والاي آن مجاهد دانشمند ناسنجيده بوده است و از ادراك سطحي افكار خوشباشانه و ستايش باده در نزد حافظ برخاسته است. اينك به اتيك حافظ ميپردازيم. اتيك حافظ- فلسفه ي شكيب و پايداري و اميد راه عشق، راه طلب به نظر حافظ پر بيم و خطر است. "هر شبنمي در اين ره صد موج آتشين است"، بيابانش پر خار مغيلانست، كمانداران از هر سو كمين كرده اند، فراز و نشيبش فراوان است. اين راه ، راه بلاست و تصور امن و آسايش در آن خطاست. زندگي ما از راحت و رنج، سوز و ساز، جمعيت و پريشاني، نيش و نوش ، دشواري و آساني، وفا و جفا ، نور و ظلمت، سود و زيان، هجر و وصل، نفاق و وفاق و غيره و غيره تركيب شده و ممكن نيست كه يكي از اينها بيديگري باشد. اگركسي بخواهد به مراد برسد، به كعبهي مقصود دست يابد بايد واقف منزل باشد، دانسته رود، همت عالي داشته باشد، ترك كام خود كند ، شرايط و اسباب بزرگي و سرفرازي را فراهم كند، حلقهي اقبال ناممكن نجنباند، مس وجود را قابل سازد، آينهي جان را به سم سمند رياضت بسايد، از ملال نهراسد، از پاي طلب ننشيند. اين راه ، راه خادمان بيغم، كسان ره نرفته، اهل كام و ناز نيست، بلكه براي طي آن رهروان جهانسوز، دريادلان سرآمد لازم است. آن كسي كه سالك راه و نيازمند بلاست بايد از خلاف آمد عادت كام جويد، از رنج روي نتابد، رياضت و امتحان ايام را به جان بخرد، طهارت به خون جگر كند، صبور و متحمل باشد، دست از طلب تا پاي جان برندارد. آيا اين انديشههاي دلآويز حافظ با انديشهي تسليم آميز وي دربارهي واگذاردن خود به اختيار تقدير يعني با فلسفهي "رضا" و "توكل" تناقض ندارد؟ البته در اين انديشهي اخلاقي ، عنصر فعال جهد و تلاش آشكارا موجود است ولي بايد فراموش نكرد كه از سوي ديگر عنصر منفعل "رياضت روحي" ، "خون جگر خوردن" ، در اشك به مژگان سفتن، صبور بودن و در انتظار ظفر نشستن بيشتر است. به هر جهت اين بخش از جهانبيني حافظ بخش فعال و انقلابي آن است و از واقعبيني و روحيه ي عصيان و طغيان شاعر خبر ميدهد و به درستي بايد آن را فلسفهي شكيب و پايداري و اميد ناميد. ابيات فراواني از حافظ ميتواند سرودِ رزمِ مجاهدان باشد. علاوه بر شكيب، طغيان و تلاش ، حافظ برخي ديگر از صفات مثبت اخلاقي را به كرات در غزليات خود ميستايد. از آن جمله است وفاداري، مهرباني و تفقد به ديگران، صدق و راستگوئي، سرسختي، رازداري، مناعت و عزت نفس. دربارهي همهي اين نكات ، حافظ سخنان نغز بسيار دارد. وفاداري و مراعات پيمان و احتراز از پيمانشكني و دوري از پيمانشكنان و تحمل رنجهاي دوستي و قدر دوستان نيک را دانستن و از معاشران ناجنس پرهيز كردن ، از صفات مورد ستايش حافظ است. حافظ صدق و راستگوئي و صنعت نساختن با مردم و ساده ورق بودن و از ترد امني و حيلهگري پرهيز داشتن را توصيه ميكند. حافظ ستايشگر نيكي و مهرباني و بهويژه "خير نهان" و تيمار غريبان و بر خاطر كسان غبار ننشاندن است. مردمآزاري بزرگترين گناه است. آري ميتوان مي خورد و منبر را سوزاند ولي نبايد مردمآزاري كرد. در كنار نظريات جالب حافظ در زمينهي اخلاقيات، نظر وي دربارهي راز زيبائي انساني و هنري نيز جالب است. استه تيك حافظ حافظ هم به مثابه ی شاعر و هم به عنوان يك پيروي مسلك عشق، ستاينده و پرستندهي زيبائي است. وي ماهيت زيبائي و حسن را همانند ماهيت عشق و صنع خدائي ، امري "وراي ادراك" ميشمرد كه نميتوان به "تقرير و بيان" از آن دم زد. وي دانش زيبايي شناسي را "علم نظر" يا "حسن شناسي" مينامد و ميگويد بينايان علم نظر از بتان "آن" ميطلبند. شاهد آن نيست كه گيسوي عنبرين و ميان باريك دارد بلكه بايد بندهي طلعت آن كسي بود كه آني دارد. غير از حسن و زيبائي ظاهر ، بسي نكات ديگر ضرور است تا كسي مقبول طبع مردم حسن شناس و صاحبنظر شود و الّا نه هر كه چهره برافروخت، از فن دلبري باخبر بود و نميتوان از دلبري به آساني لاف زد زيرا هزار نكتهي باريكتر از موی ، در اين فن نهفته است. به جز شكر دهني و شيرين اطواري ، زيبائي را مايههاي ديگر است از آن جمله اينكه بتوان به هنر خود را در دلها گنجاند و قلوب را مجذوب ساخت. اين رابطه بين استه تيك و اتيك، جاذبهي زيبائي و جاذبهي اخلاقي ، خود نكتهي بديعي در فلسفهي حافظ است. اما در مورد خود زيبائي ظاهري حافظ "حسن خداداد" را بر حسني كه وابستهي زيور و آرايش مشاطه گران است ترجيح ميدهد. بدينسان حافظ زيبائي بيپيرايه را همراه با جاذبهي خوي و خلق بهترين شكل زيبائي انسان ميشمرد و همين است كه كرشمهي حسن را ايجاد ميكند و در نزد مردم صاحبنظر كسب مقبوليت مينمايد. آن از نظر حافظ همان چيزي است كه ما امروز به جاذبهي شخصي تعبير ميكنيم. حافظ دربارهي "فرحبخشي تركيب" شعر و "لطف سخن" و زبان و بيان سوزناك كلك شاعر بر آن است كه آن نيز ثمرهي يك نيروي اسرارآميزيست كه "قبول خاطر" نام دارد و در سلوك شعر كار شاعر را به آنجا ميكشاند كه همهي اشعارش بيت الغزل معرفت ميشود. اين قبول خاطر، اين نفس دلكش، اين لطف سخن امريست خداداد و اگر كسي بدين موهبت ارزانيست هنرش خود بخود عيان ميگردد و نزاع و محاكا بر سرِ آن لازم نيست. در عين حال حافظ ميبالد كه در اشعار خويش روان را با خرد در هم سرشته است، عاطفه را با عقل، احساس را با ادراك همراه ساخته است و اين بضاعت سخن دُر فشان را به دست داده و به همين جهت است كه صيت وي با همهي گوشهنشيني قاف تا قاف را گرفته است. بدينسان هم درمورد زيبائي انساني و هم درمورد زيبائي هنري حافظ به يك "ندانم چه" ( ( Un je-ne-sais-quoi اي كه جائي آنرا "آن" و جاي ديگر "قبول خاطر" مينامد معتقد است و آنها را يكي از مظاهر متعدد عشق جهانشمول و زيبائي عالمگير معشوق ازلي ميشمارد. و در پايان اين سير اجمالي بيفايده نيست به برخي نكات مربوط به تفكر اجتماعي حافظ نظر بيافكنيم. برخي نظريات اجتماعي حافظ در دوران حافظ جنبش دراويش انقلابي ، شمال و جنوب ايران را فرا گرفته بود. حافظ خود از زمرهي درويشان بود و نسبت به درويشان علاقه داشت و با آنكه از روي ناچاري به دربار شاهان و اميران و وزيران ميرفت و شغل ديوان ، وقت بسياري از او ميگرفت و وظيفهي خوار زورمندان عصر بود، طبع نازك و روح عدالت پرستش از اين دغلان زورگو بيزار بود (از اين بابت بيوگرافي حافظ تا حدودي ستايندهي او ، گوته ی بزرگ را به ياد می آورد). يكي از مختصات شعر حافظ ستايش فقر و درويشي است. وي ميگويد: با آنكه گردآلود فقرم حاضر نيستم به "آب چشمهي خورشيد" دامن تر كنم و پشمين كلاه خويش را با صدها تاج خسروي برابر نخواهم كرد. آري گدايان خوشهچين داراي آنچنان "دماغ كبر" هستند كه به خرمن دو جهان سر فرود نميآورند و بر در ميكدهي رندان قلندري نشستهاند كه افسر پادشاهي را ميستانند و میدهند و با آنكه خشت در زير سر دارند بر تارك هفت اختر پاي ميگذارند زيرا آنها از "سلطنت فقر" برخوردارند و كمترين ملكشان از ماه تا ماهي است. ما درويشان جهان را خوش ميرانيم و در انديشهي اسب سيه و زمين مغرّق نيستيم و اگر شاه جرعهي ما را به حرمت ننوشد ما نيز به ميِ صاف و مروّق او التفاتي نميكنيم. ما گدايان عشقيم، شهان بيكمر و خسروان بيكُلَهيم. با آنكه از كران تا كران را لشگر ظلم گرفته است از ازل تا ابد فرصت ماست. نودولتان بيهوده به غلام ترك و استر خويش مي نازند و توانگران به عبث نخوت مي فروشند. اين مخازن زر و درم نخواهد ماند و مانند گنج قارون در دل خاكِ فنا فرو خواهد رفت: چقدر شنيدن اين چكامهي پرغرور فقر در گوش ما دلنواز است ! نفرت حافظ از زورمندان جهان به صراحت و بارها در اشعارش بروز كرده است.وي ميگويد صحبت حكام و اميران مانند ظلمت شب يلداست. بايد جوياي خورشيد حقيقت بود تا شايد طلوع كند. نبايد بر درِ "اربابِ بيمروت دهر" به اميد خروج خواجه نشست و "گنج عافيت" را در كنج سراي خويش ازدست داد و از عرصهي فضيلت خيز فقر به ميدان حقارتآميز ثروت و طمع گام گذاشت. نبايد خزينهدارِ ميراثخوارگان بوده مال و منال را در پاي شاديهاي عمر نريخت. اگر ساقياني كه سلطنت و قدرت را در دست دارند از جام عدل باده ندهند، گدايان باغيرت خويش جهان را پر بلا خواهند ساخت. دور جهان يكسره بر منهج عدل است ، لذا بايد مطمئن بود كه ظالم راه به منزل نخواهد برد. در همهي اين سخنان حافظ عصر پرتب و تاب او و عشق او به جنبش مردم به روشني منعكس است. اين اطمينان حافظ به پيروزي نهائي عدل مانند باور مزدكيان كهن به غلبهي نهائي نور بر ظلمت ، نكته ی بديع در جهانبيني حافظ است، نكته ايست كه در همهي انديشههاي مترقي و انقلابي منعكس است، نكتهايست كه حافظ را گاه به يك شاعر واقعاً انقلابي بدل ميكند. پايان و نتيجه چنين است فلسفهي حافظ از زبان خود او. فلسفهاي كه در دوران خود او براي معتقد خويش خطرات فراوان به بار ميآورد زيرا وي جهان را با نگرشي كُنجا و فراگير و جسورانه ميديد. آنجا كه از راز و شور و سوز درون خود سخن ميگويد، آنجا كه به طغيان ميخواند، آنجا كه در شكاكيت خود قدسهاي مزوّر را رنگپريده ميسازد، آنجا كه در عدل و خردِ خالق مردد است و رستاخيز را منكر ميشود، آنجا كه نغمهگر عشق است، آنجا كه عالم را در پيوند روحاني آن ميستايد و جنگ 72 ملت را عذر مينهد، آنجا كه بشر را ميپرستد نه فرشته را، آنجا که خوش بین است ، آنجا که به وفا و راستی میخواند ، آنجا که پرستنده ی زیبائی هاست ، آنجا كه از فقر دم ميزند و عدل را ميستايد، حافظ رنديست در ذروهي انسانيت و اوج ادراك عقلي و عاطفي . و اين مضامين كه ياد شده تقريباً سراپاي شعر اوست. اگر شاعران را مقدر است كه جهان رازناك را در بيان نامحسوس و ماورائي شاعرانهي خويش بهتر از فلاسفه در مقولاتشان منعكس سازند ، و اگر شاعران واقعي از پيمبران و فلاسفه در عرصهاي بالاتر سير ميكنند، در آنصورت حافظ فيلسوفترين فلاسفه و پيمبرترين پيمبرانست . و در واقع چنين است. شايد آن عصر برسد كه او را بهتر از آن بشناسند كه شناخته بودند و يا ميشناسند. آيا فلسفهي حافظ را در دوران او جز او كسي به ژرفا درك كرده؟ بعيد است. اين فلسفهاي است سخت خاص، محرمانه و ويژه. اين چيزيست غير از مذاهب حنفي و شيعي، غير از صوفيگري، غير از حكمت مشاء ، غير از كلام، غير از الهيات، غير از جادوگري و جوكيگري . . . در اين فلسفه گوهر هستي با تمام يكپارچگي خود و با تمام طوفان دروني خود ميطپد و از اوهام سپري مغزهاي درون و فرومايه بسي آنسوتر است و همين خود علت تنهائي و غربت حافظ است. شايد خيام هم نظير او بود و تمام آن دردآلود بودن نالههاي شاعرانهي حافظ از همين غربت است. بيهوده نيست كه گفتهاند كلام او را حالتي است كه در حوصلهي بشري نميگنجد. ولي در عصر ما ، فلسفهي حافظ به مراتب بيشتر مفهوم است. چيزي نو و معاصر در آنست. نازيدن ايرانيان به او ميتواند كمتر از به فارابي و ابنسينا، غزالي و خواجه نصير نباشد. با آنكه اينجه سخن بر سر مغلقات عربي نيست كه در چمِ خمِ قاطيغورياس ارسطوئي مضمضه شود، بلكه اينجا پرند شفاف پارسي است با مشتي واژههاي خوشرنگ و پرزنگ كه از اثير سوزان زيستن برخاسته است و از اين رو حافظ به حق محبوبترين سخنوران ما است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] - بانو گوترود بلّ مترجم زبردست برخي غزليات حافظ به انگليسي در مقايسهي حافظ و دانته مي نويسد كه اگر در دانته زندگي عصر با صراحت منعكس است، حافظ با آنكه در دوران پر آشوب ميزيسته، چيزي از آن دوران در غزليات خود منعكس نساخته است. اين قضاوت دقيق نيست. درست است كه حافظ همه چيز را در اثیر انديشههاي ناب، كلي، مجرد و ابدي خود مستحيل ميكند ولي از وراء پرنيان شفاف شعر او ميتوان جهش شعلهها، طغيان خونها، فرياد درويشان، غضب شاهان، ادبار زمان، بست و گشاد كارها را ديد.